گفته بودم که به معلم کلاس پنجمش چه عشقی دارد. چقدر دوستش دارد و چطور خوابش را که می بیند مثل عاشقی مجنون، صورتش وا می رود و با شیدایی خوابش را تعریف می کند و آرزو می کند که کاش خوابش واقعی بود و آقای (...) را از نزدیک می دید و بغلش می کرد و باهاش حرف می زد.
این عشق تا عید همچنان سوزان ماند.
توی این چندماه با ارتباط واتساپی و دغدغه های جدید معلم ها و کلافگی شان از مدام آنلاین بودن و کلاس های نیم بند و شاگردهای از زیرکار دررو، چندباری با پیام بی جواب و ندیده گرفته شدن مواجه شد. همین بهانه شد انگار.
الان به شدت قبل ابراز علاقه نمی کند. حرف و عقاید معلمش را وحی منزل نمی داند. حتی شاکی می شود که (سین می کنه جواب نمیده.خوشم نمیاد از این کارش).
نه آن وقتی که شیفته ی شخصیت معلمش شده بود و شب و روز از او حرف می زد، ترسیدم و نگران شدم. نه الان که تغییر کرده نگرانم.
آن وقتی که محبت و مهرش فوران می کرد خوشحال بودم که وجه دیگری از وجودش می درخشد و دوست داشتن یک نفر دیگر را تجربه می کند و می فهمد برای ای دوست داشتن باید بها بپردازد و مراقبت کند از این احساس. الان هم که دارد تغییر می کند خوشحالم که فهمیده خوی آدمی گذر کردن است و باید گذر کرد و نباید ماند. ماندن و پاگیر شدن در چیزی آدمی را از سرشتش دور می کند.خوب است که یاد بگیرد هیچ چیز این دنیا دوام ندارد. و همه آن وقتهایی که گفته ایم ( فقط فلانی. یا فلانی یا هیچ کس. بی فلانی زندگی معنا ندارد و ...) همه اش از سر هیجان و اشتیاق اولیه است.
حالا عاقلانه برخورد می کند. البته به بی رحمی من توی این نوشته نیست. می گوید:
-دوستش دارم. خیلی هم زیاد. اما فکر نمی کنم همیشه باید به من جواب بده یا همیشه باید حواسش به من باشه. اصلا ناراحت هم میشم که جواب نمیده و می گم وقتی جواب نمیده چرا باید بهش پیام بدم؟
خوشحالم که دارد بلد می شود چطوری راه بیاید با پیرامونش.