پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خوددرگیری

کتابهایی با محتوای پست قبلی رو که می خونم فکرم میره سمت بچگی خودم. کودکی، نوجوانی و جوانیم . به اینکه تاثیر تربیت و رفتار والدین تا کجاها با ما میاد؟ از کجا ما مستقل میشیم و خودمونیم؟ این کسی که در برابر خشم و شادی و عشق و نفرت عکس العمل نشون میده منِ منه یا والد درون مونه؟ رفتار ما همون آموخته های کودکی مونه که در سرشت مون نهادینه شده یا بلدیم مستقل از اون اثرات عمل کنیم.

یادم میاد که در نوجوانی روح سرکشی داشتم.اما عملا مطیع و حرف گوش کن بودم. این حرف گوش کنی و اطاعت محض شده بود مشخصه ی  وجود من .اولین تعریف دیگران از من همین بود. چیزی که من هم ازش راضی  بودم. سرکش که میگم منظورم طغیان و انقلاب نیست. بلکه متوجه تفاوتها می شدم اما در نهایت سلیقه ی بقیه رو به خودم ترجیح می دادم. برای اینکه از من دلخور نشن. برای اینکه دل شون نشکنه.

دهه ی سی دهه ی وحشتناکی بود. آن منی که بودم با این منی که شده بودم جنگ داشت. تناقض های آنچه در نهادم بود و آنچه در عمل و رفتارم بود عذابم می داد. یک ازهم گسیختگی مهیب در من رخ داده بود. اتفاق بود یا تقدیر، هم مسیر آدمهای زیادی شدم که  از هرکدام چیزی دیدم و تونستم تفاوتها و تناقض ها رو کنار هم بچینم و درک کنم. هنوز هم به شدت مطیع و فرمانبر بودم،در مقابل تمام عالم. اما همیشه یک اتفاقی هست که باید بیفته و تو رو زیر و رو کنه. یازده سال قبل، سرطان اول مامان همون اتفاق بود. دیدم یک عمر حرف گوش کن باشی.خودت رو ندید بگیری، با هر ناملایم و مشقتی که پیش میاد سازش کنی، آخرش بشه راه رفتن روی لبه ی مرگی دردناک و تلخ؟ هیچی از زندگی نفهمی و تمام بشی؟ گریه و زاری و شوک و سوگواری پیش از مرگ که دوره ش تموم شد، مثل آدم زخمی یی که  حالا دنبال درمان و ترمیم شکستکی هاشه، دنبال خودم گشتم. به سختی، اما پیداش کردم. دخترک زانو بغل گرفته ای در سه کنج دیوار که آغوش پدرش رو می خواست. نوازش مادرش رو می خواست.زبان مهر آدمهای اطرافش رو می خواست. آدمهایی که اونها هم مثل من یاد نگرفته بودن مهربانی شون رو به زبان بیارن. همه فقط همدیگر رو زخمی می کردیم.

اصلا قرار نبود در مورد خودم بگم. حرفم کلا چیز دیگه ای بود.

می خواستم بگم خوندن محتوایی شبیه این کتاب منو وحشت زده می کنه که من با همه ی تلاش و تقلایی که برای بهبود روحیه و حال و احوال بچه هام و همسرم می کنم، در نهایت کپی تربیتی هستم که در کودکی و نوجوانی با پدر و مادرم و در جوانی با همسر و بچه هام داشتم.من کامل نیستم. انتظار کمال هم ندارم از خودم. اما وقتی قکر می کنم رفتار نامناسب من چه اثراتی روی بچه ها داره و تا کجاهای عمرشون می تونه اونها راو به آدمهای منفعل، خشمگین، عصبی، نامصمم و افسرده ای  تبدیل کنه، می ترسم. می ترسم که مادرشدنم اشتباه بوده. مادر بودنم اشتباه بوده. و تمام انرژی یی که برای تربیت بچه ها گذاشتم ( اعم از تشویق یه کتابخوانی، کلاسهای مهارتی، اصرار به خوشبین بودن، بشردوست بودن، سپاسگزار بودن و  دوری ار نفرت از آدمها و ...) هدر رفته و هیچ تاثیری نداشته و اون بخش منفی و ناکارآمدی که از دستم دررفته و خودم متوجهش نبودم، تاثیر بیشتر و البته مخربی روی شخصیت شون گذاشته باشه.آدمهای اطراف شخصیت بچه هام رو دوست دارن و تحسین می کنن اما من همچنان درگیر اینم که نه...نشده. نتونستم!

مهم ترین دغدغه م اینه که بچه ها شاد و آسوده باشن. یاد بگیرن در هر شرایطی خودشون رو دوست داشته باشن.وقتی خودت رو دوست داشته باشی می تونی آدمها رو هم دوست داشته باشی.این تمایل و خواست و هدف من از سختکیریهام به بچه ها بوده. اما یک وقتهایی فرو می ریزم در خودم و حس می کنم با شکستی سهمناک مواجه ام . و علاوه بر ناتوانی در شکل گیری آن زندگی آرمانی یی که برای بچه ها می خواستم، دلخوری و نفرت اونها  از خودم رو برای خودم خریدم.

همچنان باید فس ناله کنم که مادری سخته. مادری خیلی سخته.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.