پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

الان خودت اژدهایی مادر!

از بچگی های پسرک زیاد نوشتم.گاهی میاد سراغم و میگه بریم وبلاگ منو با هم بخونیم.( قبلا می گفت وِل کاب! ).

دیشب یه چیزی دیدم در مورد آرزوی دُم دار بودن آدما. یاد آرزوی بچه افتادم.

چهار پنج ساله بود که با اصرار خودش نخ کاموای دو سه متری رو به کمرش می بستم و  بچه از این سر تا اون سر می دوید و ادامه ی نخ روی زمین کشیده می شد. دلش دُم می خواست. هی هم سوال می کرد چرا  خدا آدما رو دُم دار نیافریده. من دلم دم می خواد. باید الان دم می داشتم که روی زمین کشیده می شد و می تونستم تکونش بدم. این دم الکی رو نمی تونم تکون بدم!

یکبار هم عصبانی و حق به جانب اومد سراغم و گفت چرا با این بابای الان من ازدواج کردی؟؟؟می گفت باید با یک اژدها ازدواج می کردی که من بچه اژدها می شدم، دُم و بال داشتم و از دهنم آتیش در می اومد تا می تونستم برم با دشمنای بِن تِن بجنگم!

بهش جواب داده بودم: اون وقتا امکانات کم بود عزیزم. ازدواج با  اژدها قفل بود. فقط می شد با همین بابا ازدواج کرد. شما ببخشید دیگه!


گفتم اژدها...

به اشتها هم می گفت اژدها. بهش می گفتی غذاتو کامل بخور. می گفت دیگه اژدها ندارم. سیر شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.