و من نگران خنده های روح دریای شمالم. دل واپس باران های ابرهای گیلانم. چشم چشم می کنم که شمعدانی ها و آفتابگردان های تراس رو به خیابانش را ببینم.
به خیال های بد مجال پیش روی نمی دهم. می خواهم فکر کنم همه چیز خوب خوب است. خودش خوب است. خورشید و ماهش خوبند.
سوال صریح نمی پرسم. می ترسم از جوابی که می شنوم.
منتظر می مانم تا بتابد. تا بخندد. تا بدرخشد.