غروب خواستم بنویسم:
(دخترا...از خواب پاشین. نخ بندازین روی اون صورتهای پشمالوتون. سیبیلای سیاه تونم بردارین. دوش بگیرین. یه لباس خوشگل رنگی بپوشین و باز بگیرین بخوابین. من که می دونم شماها شبها بیدارین و از صبح تا سرشب می خوابین.)
دیدم زیادی لوس و زیادی سرخوشانه است. انگار من کسی باشم که ربطی به این ماجرا ندارد و از بیرون دارد به بقیه سفارش می کند.
نوشتم:
(دخترای قشنگم، بیدارشین. صورتهاتونو نخ کنین. حموم برین. لباس سیاه تونو دربیارین و لباس رنگی بپوشین.الهی که از این به بعد همیشه دلهامون شاد باشه و لباس سیاه رو برای عزا نپوشیم. من هم دوش گرفتم و دوباره لباس سیاه پوشیدم.اما برم گردوندن و مجبورم کردن لباسای سیاهمو عوض کنم.پاشین)
حالا من باید مادری کنم براشان. من باید مراقب غم و غصه شان باشم. من باید حواسم به لب و ابروی درهم شان باشد. دعواشان کنم که فلان جا نرو ، ویروس دارد. فلان جا برو که افسردگی ات بدتر نشود. فلان چیز بخور که حالت خوب شود. چقدر قبولم دارند و می کنند ، خودشان می دانند.
مادر شدم و غروب چهلم ، به سیاه پوشی و بی رنگ و رویی دهن کجی کردم و گذاشتم هرچی هست توی دلهامان بماند و از روی رنگ لباس و بی رنگی صورتهامان زدوده شود.
کار آسانی نیست. حافط برای خودش می گوید که( با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام). دل خونین همیه خون چکان است.