پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چله نشین

اغلب همچین روزی و همچین ساعاتی( سه و نیم صبح) ، من بیدار می شدم، نیما رو بیدار می کردم.لوازم  جمع شده ی سفر رو میذاشت توی پارکینگ.بعد همسرم رو بیدار می کردم .یه چای می خورد و می رفتیم پایین. صندوق رو می چیدیم و توی تاریکنای ساعت چهار و نیم ، پنج صبح راه می افتادیم.

فردا روزی که دوازدهم باشه، همه جا تعطیله، پس شهر گردی نداریم. می ریم سراغ پروتیینی ها و سوپرمارکتها تا چیزایی لازم رو بخریم برای سیزدهم.

یکی دوتا از دخترا با خانواده ی همسرشون میرن و ما دوتا یه سه تا با بابا اینا. این دختره هم که امسال عید ایرانه و می کُشیمش اگه با ما نیاد و بخواد بره به مشتری های تتو و مژه و کراتین و ریبادینگ و ... ش برسه.

بابا همیشه جلو می رونه. پسرک گاهی شور و ولوله می گیردش که ( بابا از بابابزرگ جلو بزن). جلو زدنها میشه اسباب خنده و شکلک در آوردن برای هم از توی ماشین ها.

پارسال ما موندیم خونه. بدون بابا سخت بود رفتن. بقیه با قوم همسراشون رفتن ددر. ما نزدیک ظهر مامانو راضی کردیم که بریم. تا رسیدیم مامان  از بوی کباب و دود مردم، حالش بد شد. بالا آورد. رنگش برگشت. برگشتیم خونه. تا عصر خوابید و بهتر که شد بساط جوجه رو توی حیاط پایین با داماد جانش علم کرد.

امسال جمعه دوم اسفند، رفتم کلوچه خرمایی  زابلی خریدم برای خونه.برای پسرها و همسر، سرو سوغات خریده بودم قبل تر.شب بلیط رزرو کرده بودم که دو سه روزی برم خونه، بچه ها رو ببینم و دوباره برگردم بیمارستان. بعد از عمل توی بیهوشی بود. حس کردم وضعیتش استیبل شده و میشه چند روزی برم و برگردم. اونقدر خیالم راحت بود که رفتیم مانتو فروشی. با مینا مانتوی زرد آفتابی پرو کردیم و فرزانه تایید کرد که خیلی بهمون میاد. گفتیم اینو توی عید دیدنی ها می پوشیم و برای مامان تعریف می کنیم که دکتر خنگ چقدر ناامید بود از سرپا شدنت. می گفت این بدن ضعیف عفونت جراحی رو دوام نمیاره. یا لباس شادمون می خندیم به ریش دنیایی که هی تن و بدنمونو می لرزونه. از مانتو فروشی رفتیم خونه ی مینا. ناهار خوردیم و میز رو جمع کرده و نکرده، زنگ زدن که بیایین.حال مادرتون بده.نفهمیدم کی چطوری چی پوشید.فقط بدو بدو .بجنب.زود باش، می شنیدم.

جلوی در بیمارستان گوشی فرزانه زنگ خورد و یکی از اقوام که برای ملاقات رفته بود از اونور خط بهش تسلیت گفت.با گریه ی بلند فرزانه همه مون ...

برای امسال عید برنامه زیاد داشتیم. که هفته ی اول بریم که امتحان پسرک خراب نشه. که خونه ی کیا بریم. که همه جا رو ببینیم. اما حتی نمی تونیم برای مامان چهلم بگیریم. چهلم کار بزرگیه. حتی نمی تونیم سرخاک بریم و باهاش حرف بزنیم.حتی نمی تونیم از خونه بیرون بریم چه برسه این همه راه رو بریم تا گنبد.نشستیم و نگاه می کنیم که چطور عاجز شدیم از انجام هرکاری.چطور دست و پامون بسته ست از عملی کردن هر مراسمی و سنتی.دلمون خوشه به خوابهایی که می بینیم. که توی خواب میاد و صداش رو می شنویم و خودش رو می بینیم.هردوشون رو می بینیم. اونقدر راحت و عادی رفتار می کنن که انگار نه انگار که یکی، یکسال و نیمه که رفته و یکی چهل روزه که نیست.انگار این ماییم که توی توهم نبودن شون گیر افتادیم و غصه هلاکمون می کنه.امروز نشسته بودم لب باغچه های بزرگ سی و چند سال پیش خونه قدیمی بابا.باغچه ها پر از گل بود. گل های قدکشیده و رنگارنگ. بارون می اومد و من کیف می کردم از دیدن قطره های بارون روی گلها.اون دوتا هم کاملا عادی و معمولی حرف می زدن. می گفتن. می خندیدن.انگار نه انگار.

فردا که دوازدهم بشه، چهل روزه که نیستی. چهل روزه که فکر کردم نبودنت دروغه. چهل روزه که خودمو گول زدم که اونی که دیدم و رهاش کردم توی امامزاده تو نبودی. چهل روزه که منتظرم بیام دوباره ببینمت. چهل روزه. به حرف آسونه. چهل روزه اما انگار چهل قرنه. انگار چهل هزاره.



نظرات 3 + ارسال نظر
Baran سه‌شنبه 12 فروردین 1399 ساعت 22:32 http://haftaflakblue.blogsky.com/

عزیزم...

طوبی سه‌شنبه 12 فروردین 1399 ساعت 04:08 https://40-years-mind.blogsky.com

خیلی بی رحمانست اما درسته که می گن انسانها برنامه ریزی می کنند و خدایان بهشون می خنند - یا یک همچین چیزی -
چی بگم ؛ بگم داغدارید و هنوز خیلی زوده که زندگی نرمال بشه , خودتون بهتر می دونید . بگم حداقل مراسم داشتید که چی , تمام دنیا هم شرکت می کردند فرقی نمی کرد . گریه دوای این درد عمیق و ترسناک نیست ولی تنها کاریه که می شه کرد ؛ بغییر از نوشتنش که حداقل حرفهای نگفته را می شه یک جوری بیان کرد . گرچه اینها حرفهایی هستند که هنوز کلمه و دستور زبان براشون نوشته نشده . ولی بهش گفتم رویم زده گفت خواص زردک چیه . حال شما را فقط و فقط خودتان می دانید و در از اونجایی که هر فقدانی یک فاجعه است نمی دونم چطوری من ِدر ساحل نشسته با شما همدلی کنم از این بابت متاسفم

ممنون که هستین

اعظم سه‌شنبه 12 فروردین 1399 ساعت 00:09

سلام
بازهم، همدردی منو قبول کن عزیزم، روحشون شاد.
به حق همین روزا دلت هم آروم بشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.