چند روزه هی میاد به من میگه: برام یه شعر بگو
-یعنی چی؟
-یعنی یه شعر برای من بگو
-خب یعنی چی؟ می خوای توی مسابقه شرکت کنی... من شعر بگم که ببری به اسم خودت...؟
-نه. یه شعر برای من بگو. تقدیمش کن به من. برای من بگو.
چشمام گشاد و لبهام فشرده، مغزم سوت کشیده، نگاهش می کنم.
امروز باز اومده میگه شعر بگو برام.
میگم( خو شعر که زوری نیست. باید بیاد .باید حسش باشه)
میگه(اونقدر جلوت میرم و میام که شعر بگی.)
گفتم می نویسم حرفاتو ها. گفت بنویس. همه جا هم بذار.
میگه می خوام بیو بذارم.
گفتم: لامصب تو همونی که تا یه چیزی بنویسم که یک کلمه ش بهت بربخوره منو از صد جا بلک و آنفالو می کنی. اونوقت می خوای شعر منو بیو بذاری؟ کدومت رو باور کنم؟
نامبرده تا بهش بگی بالای چشمت ابروست، غدا باب میلش نباشه، با دوستش حرفش شده باشه، خواب و بیداریش به هم خورده باشه،و اصلا هر اتفاقی افتاده باشه اول منو بلا ک، آنبلاک می کنه که دیگه پیجش رو نبینم. بعد منو بلاک می کنه. بعد چت هامونو برای دوطرف پاک می کنه.
بعدم که آشتی کردیم میاد التماس که: منو فالو کن. زودباش منو فالو کن.
میگمش ( فالو نمی کنم تا ادب بشی دیگه مامانتو بلاک نکنی)
میگه: اگه فالوم نکنی، میگم دوستام صفحه ت رو هک کنن.
اینم از روزگار دوزخی خانم ایاز!