توی شبهایی که برایش گلستان می خواندم و محل نمی گذاشت و سرش به بازی با روتختی و بالش و لگو و ... بند بود، گفتم:
-بیا اتفاقی یه حکایت رو انتخاب کنیم بخونم برات.شاید خوشت اومد.
یک حکایتی آمد که درش از باد معده ی یک بزرگزاده گفته بود. پسرک حسابی خندید و گفت:
-از این بامزه ها برام پیدا کن بخون!
اخم کردم و حکایت دیگری را انتخاب کردم. گفت :
-بده این بار من فال بگیرم با سعدی. هرچی اومد می خونم.
فال گرفت و شروع کرد به خواندن:
-نشانه های بلوغ سه چیز است. ...و... و برآمدن موی پیش و ...
بعد شروع کرد:
-مامان بلوغ یعنی همینی که پسرا هم می گیرن؟ بزرگ میشن؟
مامان برآمدن یعنی چی؟
مامان موی یعنی چی؟
مامان پیش یعنی چی؟
با هر هر و کر کر کردن های برادر بزرگه ش فهمید که حکایته حسابی مورد برای ریز شدن دارد و تا آخر خواندنش و هی سوال کرد که این یعنی چی و آن یعنی چی؟ به زبان علمی و با ژست (چیزی نیست که. یه مساله ی طبیعی و عادیه) برایش توضیح دادم و خنده های بیشتر خودش و برادرش را سبب شدم.
ای توی روحت با این فال گرفتنت ننه!