پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

در مورد عشق

اینکه چرا تا الان بیدارم مال این است که ساعت یازده قرصهام را نخورده ام که ده دقیقه بعدش به خمیازه های پشت سرهم بیفتم و فورا خوابم بگیرد. چرا نخوردم؟ چون کتابی بهم محول شد که باید می خواندمش و برای فردا آماده می شدم. کتاب تمام شد. قرص را همین چند دقیقه قبل خوردم و خدا کند تا آخر این یادداشت چشم هام به اشک ننشیند از فرط دهن دره.

الهام فلاح از هفته ی قبل فایل های صوتی توی گروه کتابخوان ها می گذارد که روایت های داستانی خودش از مسایل مختلف است. فایل این هفته را برایم فرستاده بود. همین الان وقت شد گوشش کنم.گوش دادم و لبخند زدم. گوش دادم و بغض کردم. گوش دادم و دیدم نمی شود شنیدش و چیزی ننوشت.این زن طوری می نویسد و می خواند که انگار خودِ خودت را جلوی چشمت می نشاند. دیوانه شدم و الان که یک ربع به دوی نیمه شب است( و قسم می خورم که سه ماه است من این وقت شب را به چشم ندیده ام) دارم می نویسم.

موضوع روایت معشوق پیدا و پنهان شاعران و نویسنده هایی ست که در مظان حدس و گمان اطرافیان شان قرار می گیرند تا بالاخره آن لعبتی که برایش شعر گفته اند یا داستان نوشته اند را کشف کنند. جالب است که همه تجربه های تقریبا یکسان داریم. همه ی ما که در وادی کلمات اهل بخیه ایم. حالا پالان دوز باشیم یا ابریشم دوز.

پانزده ساله بودم که نوشته های پرسوز و گدازم را نشان یکی از اقوام دادم که به نظرم فهمیده و با سواد می آمد. طرف خواندش و چپ چپ نگاهم کرد و گفت: اینها را برای کی نوشتی؟ بعدتر به زنش گفته بود ( باید مراقب این دختر باشند.چیزهای خوبی توی سرش نیست) و من از آن آدم بدم آمد تا همین الان. معلم های مدرسه تشویقم می کردند به بیشتر وبیشتر نوشتن و این آدم ترسیده بود از آبروی خانواده ام که مبادا ته این نوشته ها عشق و عاشقی خیابانی باشد.نوشته ام فقط یک انشای پر احساس در مورد فصل بهار و شکوفه های سپید گیلاس  بود.

از پانزده سالگی تا الان خیلی ها مستقیم و غیر مستقیم ازم پرسیده اند در مورد شعرها و قصه هام. وضع شعر البته بدتر بود.چون ناچاری در کلمات اندک؛ در وزن و قالبی محدود حرفهات را بزنی و هرکس از غزل و دوبیتی و سپیدت چیزی برداشت می کند.( با شوهرش قهر کرده. شوهره دست بزن داره.به زور شوهرش دادن. از بچه ش متنفره. قوم شوهر دخلش رو آوردن و ...). خیلی ها بی پروا  اینها را می پرسیدند و خیلی ها دلسوزانه نصیحت می کردند که این حرفها را توی شعر نگویم چون همه ی مردم می فهمند. یک مدتی قبل از خواندن شعر توی محفلی اول ملت را قسم و آیه می دادم که قضاوت نکنند و داوری . و فقط مثل یک شعر بشنوندش. بفهمی نفهمی خودم هم از قضاوت می ترسیدم و هی اخته تر و بی بخار تر شعر می نوشتم تا بالکل بی خیالش شدم و زدم توی کار قصه.

قصه ی اول را ناشناس نوشتم. دومی را هم. سومی را هم. سومی کتاب شد و قبل از کتاب شدنش باز دوره افتادم که ( جان من و جان شما...قضاوت نکنید).از همین وقتها بود که دیدم چه آدم بیخودی شده ام. شیره ی جانم را می ریزم توی کلمات و کلمات را جاندار می کنم بعد التماس کنم که باورش نکنند؟ که خیالات نکنند؟ که مرا توی قصه هه نبینند؟ اصلا ببینند. زمین به آسمان می آید؟ قرآن خدا غلط می شود؟چی شد و کِی بود خوب یادم نیست.اما از یکجایی آنقدر به کلمه هام دل بستم که هیچ انگ و قضاوت و داوری یی را به هیچ گرفتم و فقط نوشتم و نوشتم. سپیدهایم عاشقانه شد.غزلهایم اعتراضی شد. قصه هایم رئال شد.

چهار پنج سال پیش همکارم توی مدرسه با نگاهی مشکوک و پرسشگر گفت: شعرهات مخاطب دارند؟ محکم و مطمئن گفتم: بله مخاطب خاص دارند. مخاطب های خاص دارند. خشم توی نگاهش دویده بود .گفت: چند نفر؟ مگه میشه چند نفره؟

چه فایده دارد برای کسی که اهل بخیه نیست بگویی یک عکس انتزاعی حسی به جانت می ریزد که قشنگ ترین شعر عاشقانه را می شود برایش بگویی. زن همسایه ات که کوچ می کند و دیگر کسی مثل او برایت شیرینی و کیک نمی آورد، ترا وا می دارد به نوشتن یک سپید سوزناک هجران زده؟پسرت که تب می کند و تب فروکش نمی کند، بند می کنی به ارکان هستی و بندهایی که خدا به دست و پایت بسته بعنوان مادر و همسر؟ یا وقتی حرفهای دونفر را می شنوی شاخکهات تیز می شود که ( این جان می دهد برای داستان شدن و پر و بال گرفتن).

حالا نه که بگویم ابریشم دوز شدم.نه. اصلا من همان پالان دوز. اما پالانم را با نخی که خودم دوست دارم کوک بست می کنم.گو اینکه نخ قرمزی وسط پالان قهوه ای باشد.

چه باک که خواننده ( از هر طیفی) به دنبال معشوق و معشوق های خیالی ؛ سطرها را رج بزند یا مستقیم از خودم بپرسد: عاشقی؟

بله که عاشقم. با تمام وجود عاشقم. تا آخرین لحظه ی زندگی ام عاشقم. عشق تنها موهبتی ست که من از این دنیا می پسندم و می خواهم و خواهمش داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.