حالا می نشینم پشت موتورش. مرا می برد طرح کاد.مدرسه ی پشت پاساژ .غر نمی زنم که ماشین را بیرون بیار. پام با اگزوز موتورت سوخته.من با موتور نمیام.
لباس می پوشد و سینه سپر می کند جلوی خیل مردمانی که به طرفداری پسرک قصه ی پرتقالم می خواهند مرا ادب کنند.
توی بلبشوی خون و جنون و غارت قشون روس ، میان مردمانی ژنده پوش و ترس خورده، پیدایم می کند و تکه نانی دستم می دهد و می گوید توی این گودال مخفی بمانم تا برگردد و مرا ببرد.
به مدل خاص خودش روی دوپا می نشیند و در کمال آرامش حرف می زند و هرگز گمان نمی برم که رفته است.
یکبار هق هق زدم که چرا ماها رو دوست نداشتی.چرا ؟ فقط نگاه کرد و هیچ نگفت.
چاله های روح و روانم است که توی خوابها دارد پر و خالی می شود. حفره های جسم و تنم است که دارد ذوب می شود.
نمی دانم!
#بابا