چند سال قبل که هنوز می توانست ببافد و لنف بسته ی دست چپ ممانعت انجام کار با دست برایش نیاورده بود، از تکه کامواهایی که از بافتنی هاش باقی مانده بود، یک شال رنگی منگی بافته بود. نشانم دادش و گفت: اینو دیدی؟
کلی از رنگهای شادش تعریف کردم و چشمم برق زد. گفت: برش دار. مال تو.
بقیه قبل تر شال را خواسته بودند و بهشان نداده بود. گفت: از اولشم گفتم این شال مال کسیه که استفاده ش کنه. می دونم تو ازش استفاده می کنی . نمیندازیش یه گوشه.
دو سال بهش دست نزدم. نخواستم استفاده بشود که کهنه شود با پرز بگیرد.که یادگاری اش بماند برای روزهای دلتنگی. دیروز ولی، دل زدم به دریا و انداختمش دور گردنم. سوز سرمای آخرین روز آذر را با شال رنگی منگی از سر گذراندم و توی راه از مطب دندانپزشکی تا پارچه فروشی، حس کردم دستهاش دور گردنم است و ازم مراقبت می کند.