یاد گرفتیم زیر نور شمع جمع شویم و حرف بزنیم. بازی های کلامی کنیم. با آخر هر کلمه ای از اشیا یک شی ء دیگر بگوییم. باید وقت می گذشت. زمان بی برق و بی گاز و بی اینترنت بس کشنده است .نمی گذرد لاکردار .
یاد گرفتیم چندتا لباس ضخیم روی هم بپوشیم ، جوراب به پا بکشیم، آخر شب کف هال دوتا پتوی بزرگ پهن کنیم ، همه تنگ هم بخوابیم و پتوی خودمان را بکشیم روی سرمان که سرمای ناغافل آبان توی بی برقی و بی گازی، نکشد ما را .
با فاصله ی چند خانه، دو بانک و یک ساختمان شهرداری توی آتش می سوخت. بوی دود و گاز اشک آور خفه می کردمان. با نگرانی خوابیدیم. پسرک توی اتاقش گریه کرده بود. گفت: ( اگه ما رو آتیش بزنن چی؟ ) تقصیر مرد توی خیابان بود که نعره می کشید: ( از خونه ها بیایین بیرون.آتیش داره مید این سمت. همه می سوزین . بیایین بیرون ).
ما بیرون نرفتیم. از پنجره نگاه می کردیم. به مردان سیاه پوش نظامی. به عقب نشینی و پیشروی شان. به ماشین های زرهی. به یگان آتش نشانی که بی صدا و بی آژیر توی سیاهی از خیابان رد شد. به آتشی که تا صبح شعله کشید و سوخت و خاموش نشد.
پسرک با خشم نگاهمان می کرد و می گفت : ( شما خیلی بی خیالین. باید بریم بیرون. می سوزیم.)
فردا صدای تیراندازی از اول غروب تا دل شب می آمد. تک تک و رگباری . صداش شبیه ترقه های چهارشنبه سوری است. شبیه آتش بازی شب های عروسی. کأنهم حتی کم صداتر از آن. عجیب که صدای تیر نمی ترساندمان. عجیب که صدای خشم ( مرگ بر... و حیا کن و ...فلسطـــ...) نمی ترساندمان.
چند سالاست خو کرده ایم به این صداها؟
چند سال است فرو رفته ایم در این ها؟
-توحش چیست غیر از اینهایی که دیدیم؟ آتش زدن! شکستن! خرد کردن! شهر تبدیل به خرابه شده. نگاه می کنی گریه ات می گیرد. هرگوشه ساختمانی سوخته و شیشه ها ریخته پایین.
چه خبرها بود، وای وای