دوتا گلدان سیگنونیوم را کچل کردم رفت. خالی خالی شده اند .
سرشاخه ها را گذاشتم توی آب تا ریشه بزنند و گلدان های پر و جانانی ازش دربیاورم. ممکن است ریشه که زد ، ریشه ها توی خاک بسوزند و گلی پانگیرد اصلا.
حالا گلدان های کچل ، شده اند آینه ی دق ام. هی می شنوم که:
-چرا اینطوری شون کردی؟ چرا آخه؟ چه کارت داشتن مگه؟ میذاشتی بمونن. ببین چه زشت شده پذیرایی!
گیاه به طرز دل آزاری ری کرده بود روی دیوار. دراز و بی قواره. قد کشیدن را به هر بهایی دوست ندارم. قدکشیدنی هم اگر باشد، به قاعده و قشنگی باشد.
حالا چشم می داونم پی ریشه هایی که قرار است نوک بزند و برود توی دل خاک و پرپشت بشود و دل ببرد از من. گرچه که ممکن است هرگز شدنی نشود.
آدم به امید زنده است.
نیست؟