از دیروز دارد هی به جانم غر می زند تا همین امروز صبح که رفت. هرچی دلش خواست به من گفت. هرچی دلش خواست. آخرش وقتی لب و لوچه ام آویزان شد و واقعا غصه ام شد، آمد طرفم. یک طرف صورتم را بوسید و گفت:
-حالا خداحافظ!
*
یک اردوی سری و خصوصی داشتند. قبل تر لیست گرفته بودم از چیزهایی که می خواستم برایشان درست کنم. با اشتیاق گفت:
-خودم میام کیک درست می کنم. مثل همیشه!
(همیشه لای آرد و تخم مرغ و شکر و روغن می لولد و می پاشد اینور و آنور و روی میز و ...)
داشت فیلم می دید که سراغ کیک رفتم. پرید توی مطبخ و تخم مرغ شکاند توی ظرف و همزن را گرفت توی مواد و کمک کرد، کمک کردنی!
مواد مورد نیاز برای سمبوسه توی راه بود. از راه که رسید، خرد کردم و مخلوط کردم و لای لواش، سه گوش کردم و مشغول سرخ کردنش شدم. آمد ، نگاهی کرد و رفت:
-اونها رو چرا جدا گذاشتی؟
-اینها خوب برشته نشده. باید دوباره یه کوچولو بذارم توی روغن.
-پس معلومه چیز خوبی نشدن!
*
کمی بعد:
-باید حتما کوله ی نیما رو ببرم؟ مایه ی آبروریزیه که! مال خودمو می برم!
-باید حتما لباس ورزشی بپوشم؟ ضایع ست که!
-باید حتما هرچی تو میگی گوش کنم؟ نمیشه که!
-من این شلوار قرمزو نمی پوشم!
-من اون بافتنی رو نمی برم. مگه من بچه سوسولم؟
-تو همونی که می خواستی به دوستای من کیم بدی آبرومو ببری! ( یادتان هست؟؟؟؟ همینجا ) من سمبوسه نمی برم. آبروم میره!!!!!
-چرا قاشق چنگال ها رو گذاشتی توی لیوان کاغذی؟ جدا بذار. می شکنن. لیوانهام له میشن.
-چرا منو اینقدر اذیت می کنی؟چرا به سلیقه ی من احترام نمیذاری؟
-اصلا زنگ بزن بگو من نمیرم.
-اصلا نمیرم. آبرومو می بری. من نمیرم!
-چرا کیسه فریز گذاشتی؟ فکر کردی من نی نی ام که بالا بیارم؟
-میشه اون سمبوسه ها رو برداری؟ من نمی برم شون
-خودت می خوای بری با دوستات همه چی می بری..من باید سمبوسه ببرم؟ این همونه که می خواست کیم بده به دوستام! ( فقط یکبار یک کیک درست کرده بودم و برده بودم! یک بار! )
-خوراکی هاتون با سلیقه ی من نیست. نمی خوام. من چیپس ساده نمی خوام. من چیپلت کچاپ نمی خوام. سلیقه ی خودتونه!خودتون بخورین. نمی خورم.
-کوله ی نیما گنده ست. من نمی برم. مال خودم قشنگه.
-...
-....
*
چرا آن طرف مکالمه را ننوشته ام؟ البته که متوجهید! چیز دل انگیزی نبوده!! معلوم است که اصلا نبوده!
*
امروز صبح رفت و دم غروب برگشت. حسابی خوش گذشته بود و خستگی امانش نداد که خیلی در موردش حرف بزند. حمام نکرده خوابید.
تمام کیک های برش خورده و سمبوسه های کوچکی را که لقمه ای پیچیده بودم، تمام و کمال برگردانده بود! همه را!
-چیه؟ نخوردن خب! به زور می گفتم بخورین خوشمزه ست؟ به زور بخورین؟ خب کسی نخورد دیگه!!!
خدای من چه روزایی پیش رو دارم
نترس...نترس جانم....
خدا ا ماست!!