این حال نژند و پریشان هم ماندنی نیست. مثل همه ی آن خوبحالی هایی که آمد و گذشت.
با مردک پرحرف و وراجی که با دست و سرش مدام توی صورتم می آمد کلی بحث کردم. کاری که در تمام عمرم نکرده بودم. نتیجه ی کار به نفع من شد. مردک عذرخواهی کرد. کارم راه افتاد، اما جانم راضی نیست از این معامله. روحم خراشیده. در موقعیتی گیر افتادم که همیشه از آن فرار می کردم. اهل جدل نیستم. اهل یکی بدو نیستم. اهل (من راست میگم. حق با منه) نیستم. اما شد. اتفاق افتاد. و من از این اتفاق ناراضی ام!
جاهایی از تند تند حرف زدن و هیجان به خرج دادنش سرم می رفت. دوست داشتم فریاد بزنم که ( ساکت شو). مخصوصا آن حرکت دادن دستهای بلندش توی سر و صورت آدم!
آخ از چیزهایی که خلق کرده ای! آخ!