امروز باران می بارد. بی وقفه و مداوم. از صبح که چشم باز کردم و در تاریک روشنای سحرگاهی، خیابان خیس را دیدم، حالم خوب است.
دوست داشتم امروز بزنم به خیابان و هی راه بروم.
اول صبحی پسرجان را بردیم دکتر. چندروز قبل ترش ، آقای پدر ، پسرک را برده بود. آنقدر توی سر و صورت مان سرفه کرد و گفت ( بیا بغلم...) که برادر بزرگه را هم مریض کرد.
امروز پستچی گواهینامه ی پسرجان را آورد و پسرجان تب آلود و بی رنگ و رو با خوشحالی رفت پایین و گواهینامه را از پستچی گرفت.
تپش قلبم کمتر شده. انگار فکرهای بد زورشان کمتر شده. آدمهای بد را کمتر تَف می دهم توی سرم. بابا نیست و آدم های بد ، پرزور و بیشعورتر از قبل شان شده اند. تحملش خیلی سخت است.
باران حالم را بهتر کرده .
دیشب لبو می خوردم و سعی می کردم روبرو را نگاه نکنم. اما بی اختیار زل زدم به روبرو. بابا را توی قاب عکس، نشسته روی رف شومینه دیدم. سیر نگاهش کردم و با دهانی پر از لبو ، زدم زیر گریه . غیر از من کسی در این خانه لبو دوست ندارد . زل زدم به عکس و لبوها را با مکافات ، با گریه خوردم . گیر کرده بود وسط گلویم.
امروز خوبم. حالم خوب است. باران می بارد و دلم می خواهد زیر باران راه بروم. فرصتش پیش نمی آید. بچه ها مریضند. همسرجان هم که ...
باران خوب است. خیلی خوب است.