کلاس ها خوب بود . آنقدر خوب که حالم را هم خوب کرده بود .
بیست و چند جفت چشم مشتاق و جوان و نوجوان ، چشم دوخته بودند به کلماتی که از دهانم بیرون می آمد.
از احسن القصص و آفرینش انسان از مهرگیاه تا عطر گیج کننده ی نافه و جعد گیسوی معشوق .
اما مثل تمام خوشبختی های عالم، هیچ حال خوبی مستدام نیست. هیچ خوشبختی کوچکی ماندگار نیست .
اول پیام های تلگرام و بعد حرف های تلفنی و گریه و گریه و گریه .
این روزها نه دلار دوازده هزار تومنی، نه سکه ی چهار میلیونی ، نه نان که قحط شود ، نه آب که نایاب شود، نه لات بازی های ترامپ، نه تهدیدهای دوزاری آخوندها ، هیچکدام مرا نمی ترساند و نگران نمی کند . هیچکدام آنقدر قدرت ندارد که مرا افسرده و غمگین و دیوانه کند. درد من آن سلول های وحشی گهی است که همه جا پخشند و نمی شود کنترل شان کرد. زمان ِ چهار هفته و دو ماه و سه ماه و شش ماه است .دردم را به کی بگویم که بشود پیشش با صدای بلند هق هق زد و (گریه نکن و خدا بزرگه و خوب میشه ) و هزار تا جمله ی حال به هم زن شبیه این را نشنید؟
مرده شو ببرد این چیزی را که از آب و خاک آفریدی که اینقدر عاجز و ناتوان و زپرتی ست.
بابای شما هفتاد سالگی اش را تجربه کرده؟
خوش به سعادت تان.
بابای من...
بمیرم که بابای من...