صبح زود، صبحی که با توجه به عقب جلو کشیدن ساعت، خیلی هم زود نبود، سه سگ همراه مان شدند . دوتا شان غرق در غریزه، وسط خیابان بیدار صبحگاه ، هی آمدند و هی ایستادند و هی آمدند. سگ سوم حالتش طوری بود که انگار به آن دوتا شنگول بی حیا می گفت: منم بازی...منم بازی.اما بازی اش نمی دادند نامردها.
تا کجاها دنبال مان آمدند . گاهی صدای پای شان بقدری نزدیک بود که فکر می کردم صدای پای یک آدم بالغ دارد نزدیک می شود.
گفتم:
-بابا سرتون به کار خودتون باشه. دنبال ما می کنید که چه؟!!!
از حیوانات بفهمی نفهمی می ترسم. از سگ ها به حد مرگ می ترسم. اما این سگ ها ، صبح زود، در خیابانی که رفته رفته شلوغ از اتومبیل و آمیزاد می شد، به خنده ام انداخته بودند. به شدت به خنده ام انداخته بودند .