مجموعه داستان اسم شوهر من تهران است، مجموعه ای زن محور است . به جز قصه ی ( کوچه فوتبال) که روایتی از اشتیاق یک شهید برای فوتبال کردن در کوچه ی کودکی هایش است، سایر داستان ها تماما زنانه و پر از حس و روح زنانگی است. حتی اگر راوی قصه مرد باشد (قصه ی عیسی کجایی).
آشفتگی و خوددرگیری های زنانه ، کلیت داستان ها را در بر گرفته . زنان این قصه ها چه از دنیای مدرن و مرفه باشند چه از جامعه ی فقر زده و آسیب دیده، دغدغه های عمیقی دارند . دغدغه ی مادر و پدر دور افتاده ای که فرصت ندارند احوال شان را بپرسند؛ دغدغه ی مجسمه ی فرشته ای که پولی برای خریدنش ندارند، دغدغه ی شوهری که هرز می پرد، دغدغه ی مردی که از هزاره ای مرموز دنبال معشوق می گردد، دغدغه ی ساچلی که به قنات شوهر کرده و دغدغه ی حسادت های زنان و مردان به زیبایی زنانه ی یک زن .تمامی این زنان اسیر بندهای اجتماعی و خانوادگی هستند. بندهایی که فرار و رهایی از آن امکان پدیر نیست.
داستان (گنجشک تریاکی)، روایت زنی است که علیرغم سختی ها و مصایب زندگی روزمره ، قادر نیست شوهر معتاد و پسر و دختر ناسپاسش را رها کند. داستان (مجسمه) ماجرای زنی است که یک مجسمه ی فرشته دلش را برده و با پس انداز و کم خوردن و کم خرج کردن، پولش را جور کرده و آن را می خرداما در نهایت مجسمه را پس می دهد.
قصه ها روان و خواندنی هستند . زبان ساده و بی تکلف نویسنده به روان خوانی داستان ها کمک می کند.
وجه تسمیه ی کتاب ، مربوط به داستان دختری ست که به تهران مهاجرت کرده و حاضر نیست همسر پسرخاله ی شهرستانی اش بشود . او خواستگاری همکلاسی تبریزی اش را که قصد برگشتن به موطنش را داردنیز رد می کند. تهران چنان او را پایبند خودش کرده که حتی قید مهاجرت به آلمان را نیز می زند و در خانه ی مشرف به مدرسه ی پسرانه با شلوغی و سرو صدای ناظم مدرسه ؛ می ماند .
داستان های این مجموعه به شدت رئال و ملموس هستند و زبان شیوای نویسنده به خوبی از عهده ی توصیف سرگشتگی و استیصال زنان متعلق به سطوح و طیف های مختلف اجتماع ، بر آمده.
بخش هایی از کتاب:
به خودم که میآم وسط بازارم. بوی عطر و ادویه همهجا هست. دیگه سرم درد
نمیکنه. بازار پره رنگه. رنگ قرمز پشتیها، رنگ سفید چادر نمازها،
آبناتها و کفشها. چه آیینهشمعدونیهای قشنگی اومده. میگن قابلمهی
استیل بهتر از قابلمهی روییه. بیپول که میای بازار انگار لای چرخ آسیابی.
با پولی هم که من دارم همیشه مجبورم جنس ارزون و میوهی ته بار بخرم. آخ
اگه پول داشتم. پول آدم رو خوشسلیقه میکنه. پول آدم رو میرقصونه. پول
خوشگلی میآره. پول پول میزاد. پول رو رو مرده بگذاری برات ابوعطا
میخونه. پول یکی از اِسماش ستارالعیوبه. اسم دیگش پر جبرییله. اگه پول
داشتم یه خونه میخریدم درندشت. یه اتاق میدادم پسرم که پشت لبش سبز شده.
درست نیست دختر و پسر بالغ کنار هم بخوابن. قصهی پنبه و آتیشه. زود براش
زن میگرفتم به حرومی نیفته. یه مهمونی بزرگ میگرفتم. میگفتم دخترم تمام
دوستاشرو دعوت کنه. پیرهن خوشگل میپوشیدم. عطر میزدم. واسه پسر کوچیکه
یه دوچرخهی نو میخریدم. یه کیلو تریاک میخریدم میدادم شوهرم. میگفتم
اونقدر بکش تا بمیری.
رازت چیست؟ این را مادر میپرسد، یک ماهی است که پیشم آمده، هوای تهران به
او نمیسازد. پوستش خشک میشود. هر روز، بعد از برگشت از آموزشگاه، دستمالی
را نشانم میدهد که با آن خانه را تمیز کرده و میگوید همهاش دوده است.
دستمال سیاه را جلوی چشمام میگیرد، میگوید ببین کجا زندگی میکنی. به
خاطر کی موندی تهران؟ من نباید بدونم؟ جوابی ندارم به او بگویم. رازی
ندارم. فقط میخواهم تهران بمانم.
اسم شوهر من تهران است
زهره شعبانی
نشر مرکز