کتاب زیادی نمی خواستم. لیستم نیم بند بود. کم و کوتاه. مفید و مختصر. از ققنوس فقط یک کتاب را نشان کرده بودم. کتاب را فیش کردند و با شنیدن اسم مرتضا کربلایی لو، یادم افتاد که آخرین کتابش را ندارم. از آقایی که پشت میز نشسته بود سوال کردم:
-آخرین کتاب فلانی اسمش چی بود؟ یادم رفته.
برافروخته را نشانم داد. گفتم:
-اینو دارم. بعد از این
با دست سوگواری برای شوالیه ها را نشانم داد. یکی از پشت سر سوال کرد:
-خوبه کارهاش؟
گفتم: عالی
آقای پشت میز لبخند زد. گفت:
-بدون دونستن خوب یا بد بودن یکی رو ببریدو بعد تصمیم بگیرید که بقیه رو بخونید یا نه
پشت سری در مورد کتابها از من سوال کرد. درباره ی آنهایی که خوانده بودم حرف زدم. آقای پشت میز لبخند عمیق تری می زد هی.
خانمی که اتیکت فروشنده ی غرفه را داشت با لبخند بزرگی ، آقاهه را نشان داد و گفت :
-ایشون آقای کربلایی لو هستن
وای.... همین دوشب قبل اسم کتابش را سرچ کرده بودم و عکسش را کنار کتابها دیده بودم. مردی جوان با زلف های بلند . حیرتم کلمه شد و کلام ادامه دارشد.
خواستم که کتاب را برایم امضا کند. اسمم را پرسید. اسم کامل گفتم. مکث کرد و تکرارش کرد. خودم را با پرتقال خونی معرفی کردم. نیم خیز شد و با لبخند عمیق ابراز بزرگواری کرد. خانم توی غرفه هم لبخند ناک ، ابراز مهربانی کرد.
از هدیه هایی که پرتقال خونی برایم می آورد احساس خوشبختی می کنم.
خدا را شکر
خدایا شکرت...