یعنی چقدر امید داشتید؟ چقدر فکر کرده اید که ( نه بابا... نجات مان می دهند). چقدر فکر کرده اید این مثل یک بازی ست. قایم باشک است. بالاخره پیداتان می کنند. چقدر خدا را صدا زده اید و گفته اید ( بهت ایمان دارم. خودت به دادمون می رسی). چقدر هی گرمای نامرد را نزدیک و نزدیک و نزدیک تر دیده اید و فکر کرده اید باز هم راهی برای نجات هست. چقدر مادر و پدر و خواهر و برادر و زن و دختر و پسر و نامزد و عشق تان را جلوی چشم آورده اید و مصمم شده اید که بخاطر آنها هم که شده باید تاب بیاورید این گرمای جهنمی را. چقدر فریاد کشیده اید و صداتان حتی از چند سانتی متری تان هم عبور نکرده؟ چقدر فقط چشم بوده اید و صدا؟
چقدر ... چقدر... چقدر ... ؟
به این چیزها که فکر می کنم ، بند بند وجودم به لرزه می افتد. مادرهاتان، همسرهاتان، دخترهاتان ، تا ابد خواب آرام نخواهند داشت. هرشب...هرشب...هرشب با کابوس فریادهای ترسیده و سوخته و تف دیده ی شما از خواب خواهند پرید. با چشم های گریان دوباره سر بر بالش خواهند گذاشت و با شما حرف خواهند زد. پدرهاتان، برادرهاتان، پسرهاتان، هرشب، هرشب، هرشب، با بغض خفه کننده خواهند خوابید و صبح با چهره ای گرفته و درهم بیدار خواهند شد و بغض فروخورده شان را با خود به خیابان های شهر بی رحم خواهند برد. به بیلبورد های ( کم باشد، اما حلال باشد)، ( نوزادهای امریکایی نامشروع هستند) ، نگاه می کنند و هوای پر از سرب را به ریه می کشند و حساب می کنند تا رفتن از این ویرانه ی پردروغ ، چند روز و شب دیگر باید کار کنند و پول جمع کنند تا بتوانند به جایی بروند که نردبان ها و شلنگ ها و تجهیزات امداد و نجاتش ، مهم تر از فتنه گری و آشوبگری در خانه ی همسایگان باشد. به جایی که نجات آدمها مدام تایید شود و هیچ کسی نتواند زنده بودن آدمها را پشت سر هم تکذیب کند .