مهدیه، دخترک با استعداد سال قبلم، عکس خبر نامزدی جلال را روی پروفایل قبلی تلگرامم دیده. پیام داد و تبریک گفت و سوال کرد:
-خانوم...کیا اومده بودن؟ میشه اسم نویسنده هایی که اومده بودن رو بگین؟
اسم ها را تا جایی که یادم هست و از روی عکس ها و خبر ها بهش می گویم.
می نویسد:
-وای خانوم..از الان دار خودمو اونجا تصور می کنم. دارم فکر می کنم چند سال بعد من هم روی اون سن می ایستم و می رم بالا و اینایی که گفتین رو می بینم.
-انشالله. چرا که نه.
دوم راهنمایی ،خانم محمد صالحی دبیر ادبیاتم بود. نمی دانم از چه چیز روخوانی ام خوشش آمده بود که همیشه و هرجلسه، روخوانی از روی درس را به عهده ی من می گذاشت. یک بار افسانه مجبورم کرد که بروم نفر وسط میز آخر بنشینم. گفت: تو از بس جلوی چشم خانوم هستی ، بهت میگه روخوانی کن. برو اون ته بشین تا نبیندت.
مجبورم کردند بروم ته بنشینم.
خانوم محمد صالحی که وارد کلاس شد و نشست سرجایش، اول به جایی که همیشه می نشستم نگاه کرد و بعد بدون اینکه جاهای دیگر را نگاه کند، اسمم را صدا زد و گفت: سراوانی ...از روی درس جدید بخون.
افسانه برگشت سمتم و با انگشت اشاره روی گلوی خودش خط راست کشید. یعنی می کشمت!
اینها را که از مهدیه نوشتم، یاد خانوم محمد صالحی و محبتش به خودم و خط بغایت زیبایش افتادم. نمی دانم سالها بعد، مهدیه هم مرا با یک لبخند و خاطره ی خوش به یاد خواهد آورد یا نه؟
- مثل آدمی که دارد به آخرین تخته پاره ی روی موج چنگ می اندازد، هی مینویسم اینجا. پشت سر هم. شاید روزهای زیادی ناچار باشم اینجا را فقط نگاه کنم. فقط نگاه!
هی بد نیستم
ممنون
سلام ابجی پری

سلام. احوال شما؟
سلام
روز آدینه بخیر
ان شاالله که استراحت کنی خوب میشد .
زود نوشتن رو کنار گذاشتین ؟
پس:
آمدیم
نبوید
رفتیم
سلام. ممنون