پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مرد زن دار!!

همین چند روز قبل فیلم  اینستاگرامی یک دقیقه ای از بهاره رهنما دیدم که به دخترهای جوان می گفت وارد زندگی مردهای زن دار نشوند. نگفت مردهای متاهل  تا شیک و با پرستییژ به نظر برسد . کلمه ی ( زن دار) را کوبید توی صورت خیل کسانی که بی ملاحظه و وقیحانه مشغول این کار هستند.

راستش حرفها را که شنیدم، نظری نداشتم. از این موارد دیده بودم. قصه ی یکی از کتابهایم هم در مورد همین موضوع است. گوشه و کنار هم از این ماجراها می شنویم و می بینیم و می گذریم.

چهارشنبه با توصیه ی دکتر رماتولوژیست، برای چکاپ رفتیم  آزمایشگاه مرکزی، نزدیک پارک وی. مسیر طولانی را با  بی آر تی رفتیم و برگشتیم. دو دختر خیلی جوان، بیست و سه چهار ساله، سوار شدند و نزدیکم ایستادند. یکی از دخترها ، همان اول روی پای راننده را برای نشستن به دوستش پیشنهاد داد و مستانه خندید. بعد با صدای بلند شروع به تعریف کردن ماجراهایش با یک مرد متاهل چهل و هشت ساله کرد. این که چطور از زنش ناراضی است. زنش همیشه قهر می کند و می رود خانه ی مامانش. غذاهایش خوشمزه نیست.فقط بلد است  پسرشان را مدرسه ببرد و دخترشان را کلاس های مختلف و برای مرد وقت خالی نمی گذارد. پسر 17 ساله و دختر 4 ساله دارند. مرده را اصلا نمی بیند. مرده از صبح تا غروب توی مغازه اش کار می کند و غروب تا نیمه شب باشگاه می رود و روی ماهیچه ها و عضلاتش کار می کند. که مرد چهل و هشت ساله خیلی خیلی جوان تر از سنش نشن می دهد و اصولا یکی از خفن ترن چیزهایی است که دختر در این ماه اخیر دیده است. طوری که وقتی به مرده گفته تو سی ساله هستی و شنیده که چهل و هشت ساله است، تا یکساعت فکش افتاده وشوکه بوده و نمی توانسته دهانش گشادش را جمع کند. گفت مرده او را تا دم در خانه رسانده و خدا رحم کرده که بابای دختره آنها را ندیده وگرنه داستان می شده برای دختره.اما مامانش اگر هم می دید مسئله ای نبود. چون مامانه راحت با دختره کنار می آید.

و ......

سرم در حال ترکیدن بود از شنیدن حرفهای دخترک .دخترک هر چند جمله یکبار به زن های اطراف نگاه می کرد و زل می زد. لابد می خواست ببیند واکنش بقیه چیست. شاید همه ی حرفهایش دروغ بود. شاید این کار حرفه و شغلش بود. شاید نادان بود. شاید وقیح و دریده بود.خدا می داند. هرچه که بود مغزم را متلاشی کرد. یک وقتی دور و بر این جور چیزها چرخیدن، زشت و ناجور و شرم آور بود. این روزها مایه ی تفاخر و افتخار دخترهای جوان شده. یک وقتی خیلی چیزها ارزش و خیلی چیزها ضد ارزش بود. این روزها اصولا هیچ چیز سرجای خودش نیست. 

زن های سن و سال دار خجالت می کشند که زیبا  و فریبا و خوش اندام نیستند و دخترهایی  قر و فری افتخار می کنند که مردهای چهل و هشت ساله را از شر زن های از مد افتاده و زشت شان نجات می دهند.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.