پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جایزه

پسرک تا چشم بقیه را دور می دید می پرید پشت فرمان و ادای رانندگی در می آورد. به همه چیز هم دست می زد. همه چیز..ها! سه بار وقتی نور چراغ های جلو را دیدیم، بهش گفتیم که با چراغ ها بازی نکند. ممکن است باتری خالی شود و توی راه بمانیم. آینه ها را جابجا می کرد. دنده را عوض می کرد. فرمان را تا آخرین حدش می چرخاند. یک جمله ی معروف هم دارد همیشه:

_ کاری نمی کنم که!

در تاریک روشن اتوبان قزوین-رشت متوجه شدیم چراغها روشن نمی شوند. مطمئن شدیم کار خودش است. چراغها را سوزانده. تا ساعت سه صبح که برسیم خانه، با ترس و نگرانی از خطرات احتمالی، چشم روی هم نگذاشتیم. گاهی که تاریکی مطلق توی جاده سایه می انداخت، آقای همسر با عذاب وجدان نور بالا استفاده می کرد و بلافاصله می گفت: چشماشون کور میشه بنده خداها و خاموشش می کرد. فردا صبح، آقای تعمیر کار گفته بود دسته ی چراغ راهنما سوخته و چراغها سالم هستند.

روز بعدتر رفتم خرید . یک فایل سه کشوی عروسکی هم خریدم. از قبل قولش را برای شهریور داده بودم. وقتی پسرک فایل را دید گفت:

-شما خیلی خوبین. بجای اینکه منو تنبیه کنین که چراغها رو خراب کردم، برام جایزه هم خریدین!

من و آقای پدر به سقف زل زدیم!



-اگر آن وقت شب، توی همان مسیر بودید و ماشینی پشت تان بود که  نور بالایش را ، انگار که بازی اش گرفته باشد، روشن خاموش می کرد، حلال کنید. ما بودیم !


نظرات 1 + ارسال نظر
غ ـزل دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 11:05 http://life-time.blogsky.com/

بخیر گذشته هااااا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.