پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کتاب بخون !

آخرین روز تحصیلی پسرک با امتحان ریاضی تمام شد. خانوم شان گفته بود با خودتون اسباب بازی مورد علاقه تونو بیارین تا بعد از امتحان بازی کنید.

پسرک سه تا ماشین با خودش برد. یک  اتوبوس، یک فراری و یک آ  او دی.

از مدرسه برگشت. با صورتی که رد اشک روی گونه هاش سیاه شده بود. گفتم: گریه کردی؟

-بله! آخه از خانوم مون جدا میشم. باید گریه کنم. گریه نداره؟ کاش خانوم مون تا آخر دیپلمم ، خانوم مون باقی می موند. من دلم براش تنگ میشه!

برای اینکه دوباره گریه نکند سوال انحرافی پرسیدم!!!

-خب...  از بازی تون چه خبر؟ اصلا ریاضی تو چطوری دادی؟ خوب بود امتحانت؟

-بله امتحان خوب بود اما بازی خیلی بد بود. همه تبلت آورده بودند. هیشکی با من بازی نکرد. تموم ساعتا رو خودم تنهایی با ماشینام بازی کردم. چون همه سرشون توی تبلت شون بود. حالا هی بازم به من بگین برات تبلت نمی خریم. زوده. زوده. اصلا هم زود نیست. همه تبلت داشتن. اصلا شما خیلی پدر و مادر عجیبی هستین!!اصلا به فکر بچه تون نیستین. امروز همه منو مسخره می کردن. همه بهم می گفتن: بی تبلت! بی تبلت! بی تبلت!

-یعنی همه با هم به تو گفتن بی تبلت؟؟ من باورم نمیشه!

-باید باور کنی. یکی شون ازم سوال کرد تبلتتو نیاوردی؟ منم گفتم اصلا ندارم. بعد منو مسخره کرد. گفت بی تبلت بی تبلت بی تبلت! بعد بقیه هم با هم همینو گفتن!

-متاسفم. اما من نمی تونم حرفتو باور کنم که همه بهت گفتن بی تبلت. بیشتر حس می کنم داری اینطوری میگی تا من زودتر از وقتی که باهات قرار گذاشتم ، برات تبلت بخرم!

-نه هیچم اینطور نیست!

*

از چند سال قبل به پسرک گفته ایم که وقتی کلاس سومی شد برایش تبلت می گیریم. گاه گداری با تبلت من یا برادرش، بازی می کند. محدود و مختصر. خیلی خیلی اصرار دارد که خودش هم تبلت داشته باشد. از وقتی نیم وجب بچه بود تا الان!

امسال همان موعدی است که باید برایش تبلت بخریم. هرچند اصلا دلم راضی نیست و منطقم آن را قبول ندارد. ببینم تا کی می توانم خریدنش را عقب بیندازم.

آن روزی که می گفت همه مسخره اش کرده اند، با او قراری گذاشتم.

-اگه هرروز برای من چهار تا قصه از کتاب قصه هات بخونی، اجازه میدم  اون روز نیم ساعت با تبلت من بازی کنی.

حالا هروقت مرا گیر می آورد می آید برایم قصه می خواند.  توی تخت! توی مطبخ در حال رنده کردن گوجه برای املت!  وقتی دارم کتاب می خوانم! تا می آیم بنشینم و استراحت کنم! روخوانی اش با مزه است. کلمات را اشتباه می خواند. رج می زند. تند تند می خواند. کلک می زند. اما  می خواند. بعد هم نیمساعت بازی می کند و کیف می کند. خدا کند عاشق کتاب خواند و قصه خواند بشود و من ترسم کم بشود و وقتی برایش تبلت می خرم، تبلت را برای خواندن کتاب کنار بگذارد و دل من هی قیلی ویلی برود.

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 07:56

ایشالا که همینطور میشه ولی بچه های الان کمتر توشون کتابخون پیدا میشه مثلا تو خونواده ما پسر بزرگم کلاس اول که بود تابستونش هر 24 جلد تن تن رو هزار بار خونده بود و این کتاب خوندنش تا وقتی تبلت دار شد ادامه داشت ولی به محض اینکه براش تبلت خریدیم متاسفانه متاسفانه با اینکه من و باباش هر شب در حال کتاب خوندنیم اصلا لای کتاب رو دیگه باز نمیکنه و این برای ما خیلی اسفناکه ... متاسفانه جذابیت تبلت و گوشی خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو می کردیم ... و این خیلی غم انگیزه

کاملا موافقم. خیلی جذاب و وقت گیر و البته به طرز ترسناکی مضره!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.