گاهی که بین این بارش بی وقفه، آفتابکی سر می زند و گرمای جانبخش بهاری را به زمین هدیه می کند فکر می کنم خورشید به ابر گفته:
-ای بابا...دلمون پوسید ها... دلم تنگ شده واسه تابیدن. بچه یوخده بزن کنار . می خوام بتابم.
و ابر جواب داده:
-خب...حالا ( بخوانید خُبالا ...). فقط یه ساعت. افتاد؟ یه ساعت. نشه یه ساعت و یه دیقه! یه ساعت مُک!
بعد خورشید پشت چشم نازک کرده و در حالی که خودش را تکان تکان می دهد و قر ریزان زمین را گرم می کند، دلش قیلی ویلی می رود.
http://meghan.blogsky.com/1395/01/28/post-1890/%DB%8C%D9%87-%D9%88%D8%AE-%D8%A8%D8%AF-%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D9%87-%D8%AA%D9%88-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%85-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%B4-
عزیزم کاملا اتفاقی توی یک وبی که تا به حال باز نکرده بودم دیدم
چه جالب


ممنون شیوا جان