پسرک یکی از روزها از من سوال کرد:
-مامان...؟ اگه من یه روز بیام بهت بگم عاشق شدم و چیکار می کنی؟
جا خوردم. ای خدا. از الان..عاشقی؟ داداش بزرگه چی پس؟ هزار تا سوال اومد توی سرم. خودمو سفت و سخت کنترل کردم و با مهربونی جواب دادم:
-خب... اول سوال می کنم ببینم عاشق کی شد. بعدم میرم در موردش تحقیق می کنم. اگه به نظرم خوب و مناسب بود به بابا میگم که بیا بریم خواستگاری. پسرمون عاشق شده. دیگه وقتشه که ازدواج کنه.
با چشم های گرد شده گفت:
-واقعا؟
-بله. عزیزم.
-یعنی تو منو دعوا نمی کنی که ...
-که عاشق شدی؟
-اوهوم
-نه. چرا دعوات کنم؟ عاشق شدن که دعوا نداره. فقط اگه آدم عاشق یه آدم اشتباهی بشه ناراحت کننده است.
-آدم اشتباهی دیگه چیه؟
-یعنی کسی که به درد آدم نخوره. مناسب نباشه و اینا..
-با خوشحالی گفت:
-من تا حالا فکر می کردم اگه تو بفهمی من عاشق شدم خیلی ناراحت میشی و دعوام می کنی
-نه مامان. چرا دعوا کنم؟ عشق قشنگ ترین اتفاق زندگی آدمه. خیلی خوبه
( از آرامش و مهربونی و بزرگواری خودم به وجد اومده بودم!! یعنی من تا این حد مامان منعطف و مهربونی بودم و خودم نمی دونستم!! )
دلمو زدم به دریا و سوال کردم:
-حالا عاشق شدی مگه؟
خندید. گفتم:
-شدی؟
-نه..اما اگه عاشق بشم فوری میام بهت میگم. چون راهنمایی های خوبی در مورد ازدواج به آدم میدی!!!!
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
-راستی نیما هم می تونه عاشق بشه؟ بهش اجازه میدی؟
نیما داشت جدی نگاهمون کرد. گفتم:
-نخیرم. نیما باید درسشو بخونه. بره دانشگاه. بعدم یه شغل مناسب پیدا کنه. بعدش می تونه عاشق بشه.
متعجب گفت:
-ولی پس چرا به من اجازه میدی عاشق بشم اما به نیما که بزرگتره اجازه نمیدی؟
-چون تو بچه ای...
.
.
-عاشق این عکس هستم