پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ابرها

ابرها آنقدر نزدیک به زمین بازیگوشی می کردند که جز نگاه کردن و غرق لذت بهشتی شدن، کاری ازت بر نمی آمد.

بغض کرده بودم و نم اشک نمی گذاشت با تمام وجودم ابرهای پنبه ای رو نگاه کنم. گفتم:

-تا کی باید چشم بدوونیم که می آییم توی این هوا نفس می کشیم و دیگه از آلودگی و سرب و دوده نمی ترسیم؟ تا کی؟

گفت:

-انشالله میشه. ناامید نباش. میشه.

فکر کردم چرا تا وقتی که توی این هوا نفس می کشیدم و همین ابرها را اینقدر نزدیک به زمین می دیدم؛ متوجه شان نبودم . نمی دیدم شان. چرا دلم را نمی برد؟ چرا درس و مشق و دانشگاه برایم اینقدر مهم بود که فکر می کردم فقط با رفتن و دور شدن می توانم از عهده اش بربیایم. چرا وقتی مدام از آلودگی و کم بودن اکسیژن حرف می زنم بقیه با پوزخند نگاهم می کنند . قدر این همه بهشت را نمی دانند؟

مگر من می دانستم؟

خیلی دلم می خواهد یه خانه ی معمولی با یک حیاط - که خودم سحر انگیزش خواهم کرد - توی این فضا داشته باشم. دور از هیاهوی شهر. دور از صدای آهن های چرخ دار. دور از نگرانی های سربی.توی یک روستای تمیز و شمالی...





و بالاخره

مگه میشه این کتابها رو به این همه زیبایی آلوده نکرد؟

نمیشه خب !



نظرات 2 + ارسال نظر
یگانه دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 15:06

این جاده بهار بسیاااار زیبایی داره.
من ساکن مینودشتم و تا وقتی که رفتم دانشگاه قدرش رو نمی دونستم.الان که یک شهر کویری درس میخونم میفهمم بهشــت بودیم و خودمون خبر نداشتیم.❤

برای من که سالی دو سه بار می بینمش تمام فصل هاش بهشته
تا وقتی نعمتی رو داریم قدرشو نمی دونیم. این واقعیته
حالا که ساکن تکه ای از بهشتی... قدرش رو بدون دوست من

مریم گلی دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 11:49

به به چه منظره ای

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.