پسرک قد بلند است. بلند تر از هم سن و سال های خودش. مدام شکایت می کند که:
-دوست ندارم بزرگتر از دوستام باشم. منو مسخره می کنن.
هرچی بهش می گوییم همه عاشق پسر قد بلند و رشید و خوش قد و بالا هستند، باور نمی کند. امروز که داشتم کتلت درست می کردم آمد کنارم و گفت:
-امروز یه کلاس اولی به من گفت( ....)
از توهین پسرک کلاس اولی عصبانی و ناراحت شدم. عصبانیتم آنقدر بود که به پسرک گفتم:
-تو هم بهش بگو (....... )
(جاهای خالی اسم دو تا جانور خیلی بلند قد و خیلی کوتاه قد هستند!!)
اما بلافاصله عذر خواهی کردم و گفتم:
-دوستات اشتباه می کنن. اصلا به حرفهاشون اهمیت نده مامان!
پسرک اما قانع نشد.با لب های برچیده و صورت گرفته از پیش من رفت.
شب که نوبت عاشقی کردن مان رسید و با هم رفتیم تا من برایش کتاب بخوانم که بخوابد، توی قصه یک شاهزاده خانوم از یک پسر بلند قد رشید خوشگل خوشش آمد و هی برایش قر و قمیش می آمد تا پسر خوشگل قدبلند عاشقش بشود و با او ازدواج کند.
قصه تمام نشده بود که پسرک با نیش باز و لبهای خندان آمد کنار من و توی گوشم گفت:
-فکر کنم منظورش منم. چون منم قدبلندم. خوشگلم که هستم. خودتم همیشه بهم میگی خوش قد و بالا و رشید!!!!
فکر کردم خدا ما را نگه دارد که کلهم اجمعین اینقدر خودشیفته و نارسیس هستیم و برای خودمان هی دسته گل می فرستیم و نوشابه باز می کنیم!
-کتابی که این شب ها برایش می خوانم این است : قصه های یک دقیقه ای / فریبا کلهر/ نشر آموت
عاشقش شده.