پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خانوم دیدمت ...

امروز دخترهای مدرسه توی حیاط هیئت درست کردند. پارچه ی مشکی زدند و چای آوردند و خرما و حلوا  تعارف کردند. در دوسال گذشته هم  این تکاپوها را توی مدرسه داشتیم. فقط دخترهای هرسال با هم فرق دارند. هرسال سال سومی ها فعالتر و پر انرژی تتر از بقیه  هستند.انگار حس مالکیت شان به مدرسه و فعالیت هایش قوی تر از سایر دخترهاست.

سمیه اسپیکری که شکل قوطی کوکا کولاست را توی جیبش گذاشته بود و در حالی که صدای نوحه از آن بلند است، ظرف حلوا را جلویم گرفت:

-خانوم جونم بخور..نوش جونت. گوشت بشه بچسبه به تنت. الهی نوش جونت بشه. خانوم من عاشقتم. نمیدونی که. همش عکستو نگاه می کنم می بوسم. به مامانم هم نشونت دادم. هی عکستو می بوسم هی به مامانم میگم ببین خانوم خوشگل مونو!

یادم افتاد به عکس هایی که روز جشن عید غدیر با بچه ها انداخته بودم. اما...اما آن عکسها که توی گوشی خودم بود هنوز!

-سمیه... کدوم عکس؟ از پارسال عکس داری از دبیرها؟

-نه خانوم... عکستونو فقط خودم دارم. از اینترنت گرفتم.

-جان؟ اینترنت؟ یعنی چی؟

خندید:

-ای خانووووووم...اینترنتی شدین رفت. خودتون خبر ندارین. من اسمتونو توی اینترنت زدم عکستون اومد. خانوم اون پسره کی بود؟ خانوم مدیونی فکر کنی منظور دارم. بخدا ندارم. اما اون پسره کی بود. دارم از کنجکاوی می میرم. خانوم یادتونه پارسال می گفتم خیلی کلاس داره شما مادرشوهر آدم باشین؟ خانوم جون من اون پسره کی بود؟ پسر بزرگه تونه؟خانوم...جون من...

دوستش آمد کنارش. حرفهایش را شنیده بود.گفت:

-خانوم راست میگه. منم عکستونو دیدم.

سمیه گفت:

-خانوم با هم دیدم اصلا. با هم اسمتونو زدیم توی اینترنت.

فکرم رفت سمت عکسی که آقای علیخانی در نمایشگاه کتاب، از ما گرفت و روی سایت نشر آموت گذاشت. سمیه داشت قربان صدقه ام می رفت و هی زبان می ریخت. من اما...داشتم به این فکر می کردم این همه خاطره از مدرسه و حواشی مدرسه توی وبلاگ قبلی و گاها این وبلاگ نوشته ام. داشتم فکر می کردم لازم است آن نوشته ها را حذف کنم یا نه؟ فکر کردم بالاخره این دخترهای کنجکاو می روند و می روند تا برسند به وبلاگ هایم که توی این سه چهارساله، تقریبا ساکت و خاموش بوده.

اصلا همه اش تقصیر خانم مدیر است که چند جلد از کتاب شعرم را خواست تا توی جشن غدیر به شاگرد ممتازهای سال قبل و بچه هایی که توی مسابقات غدیر برنده شده بودند ، هدیه بدهد. حالا دخترها اسم  کوچکم را می دانند. و ...باید منتظر باشم تا توی یکی از این وبلاگ ها برایم پیام بگذارند !



نظرات 2 + ارسال نظر
نسرین نفیسی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:36

منم دیدمت :D
دلم تازه شد :*
نیما چه بزرگ شده ماشاالله


از دست تو نسرین..از دست تو

بینام یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 23:39

خانم تازه منم کنجکاو شدم ببینمتون :)

من ولی خب شوهر دارم خدا رو شکر :)))))) این بچه ها چقدر عجیب شدن. البته نه خیلی . فقط برونگرا تر شدن . زمان ما هم همین قدر احساسات بود اما مویرگی و زیرپوستی

خخخخ

شیرین زبونی های بچه های مدرسه یه دلیل واضح داره. یا نمره می خوان یا می خوان محبوب یه معلم بشن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.