پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بی تو بر می گردم


بخش های خبری این روزها آنقدر درد و غم دارد که دلت می خواهد اصلا تلویزیون توی خانه نداشته باشی. همیشه فکر می کردم خبر جنگ های داخلی، آوارگان جنگی، پناهجویان، جنایات وحشیانه ی داعش، طوفان ها، سیل های مهیب و ... بدترین چیزهایی بودند که من توی خبرها می دیدم و روحم را پریشان می کرد. همیشه فکر می کردم چرا باید اینقدر وابسته به اخبار پرتنش دنیا باشیم که بخاطر 20 و سی شام مان را به تاخیر بیندازیم یا جلوی تلویزیون سفره روی زمین پهن کنیم. همیشه فکر می کردم چه دنیای بدی داریم. چه بخش خبر بدی داریم. چه انتخاب خبرهای بدی داریم.
این روزها ، با اینکه نه توی دوست و آشنا و نه اقوام نزذیک ، مسافری از حجاز  نداشتم، اما چشم چشم می کنم برای دیدن جدیدترین خبرهای بعد از منا. برای شنیدن پیدا شدن گمشده های بعد از منا.
چندساعت قبل سیب زمینی ها و تخم مرغ های الویه را رنده می کردم و چشمم خیس می شد. چانه ام می لرزید.
امشب کاروان گنبد به ایران برگشت.تصویر زن های تنهایی که هنوز شوکه بودند . هنوز مات و مبهوت بودند. هنوز به خودشان نیامده بودند، تمام مغزم را پر کرد. زن هایی که  با آقاشان  رفته بودند و بی آقا برگشته بودند. زنهایی که فارسی بلد نبودند اما با گریه می گقتند: شوهر. زن هایی که چشم به راه ایستاده بودند تا پدر و دامادشان را ببینند. زنهایی که تاب حرف زدن نداشتند و صبورانه از جلوی دوربین رد می شدند.
کاروان گنبد با 31 صندلی خالی برگشت. 31 نفر را جا گذاشت. توی انبوه  تن های تشخیص هویت نشده، یا توی کیسه های مشکی زیپ دار سردخانه. با زن هایی که هنوز شوکه هستند. هنوز شوکه هستند. هنوز شوکه هستند.
حتی فکر کردن به این حجم اندوه هم آدم را از پا در می آورد. چقدر باید محکم باشی که دوتایی بروی و تنهایی برگردی؟ چقدر باید شجاع باشی که توی آشپزخانه ات چگدرمه بپزی و کسی نباشد که در حین خوردن انگشتهایش را بلیسد و لبخند بزند و دوباره بشقابش را پر کند؟ چقدر باید  مومن باشی که اسم مکه را بشنوی و یاد خفگی و بی آبی و مرگ نیفتی؟ چقدر باید  دل گنده باشی که فکر کنی حکمت است... مصلحت است... تقدیر است...؟
چقدر وقت می خواهی تا به خودت بیایی و از ته دلت فریاد نزنی و شکایت نکنی که چرا آنجا؟ چرا آن طوری؟ چرا اینقدر طالمانه؟ چرا اینقدر ...
بین زن ها دنبال چهره های آشنا نمی گردم. می ترسم یکی شان دبیر مدرسه ام باشد. ناظم مدرسه ام باشد. همسر یکی از آشناها باشد. چشمم تار می شود و دلم ریش ریش.
چقدر این استقبال درد دارد. گریه دارد. گریه هایی که مال ترس از برنگشتن مسافران بود. مال نگرانی از زنده بودن یا نبودن مسافران بود. مال راحتی خیال بعد از زنده دیدن مسافران بود. مال تمام اندوه و رنج بی حرمتی به میهمان بود.
هیچ کس از هجوم کرونا نترسید و مسافر از راه رسیده اش را طوری توی بغل فشرد  و بوسید که صدای ترق ترق استخوان هایش ، تمام عاشقانه های دنیا را خجالت داد.









نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.