چرخ خیاطی را دادم تعمیر. جدیده را. آن یکی که قدیمی است، مانده تا حالا حالاها وقتش بشود.
وقتی برگشت خانه، به سریال و کتاب و تلگرام و ... محل ندادم. نشستم یک بند دوختم و دوختم تا نیمه شب. دوتا مانتو دوختم. فردایش باز نشستم به دوختن. یک مانتو نخی و یک شلوار. از آن گل و گشاد های دمپا، که از ته دل عاشقش هستم.
صدای ویژویژ چرخ، آرامم می کرد. خیلی آرامم می کرد. چقدر هم راحت و بی دردسر دوخته شد.
حالا آرامم. دنیا را دوست دارم.