پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

حذف متن

زن در ریگ روان رو صوتی گوش دادم. شش اپیزود داشت. سه تا رو گوش دادم و حسابی جذاب بود. اما فقط شش اپیزودِ کمتر از نیمساعته؟؟؟ مگه میشه؟

با شکی درونی و قوی سراغ پی دی افش رفتم و دیدم بله!!!... با اینکه ضبط رادیویی شده و با صدای دوبلور حرفه ای  و نام آشنا پخش میشه، قشششششششنگ رج زدن و هرجا رو دلشون خواسته حدف کردن.

پس... خواهرم! برادرم! کتاب بخون. کتاب ننیوش! و نگوش!

گوش بده ها...اما مطمئن شو دلبخواهی از متن زده نشده.

بریم که گوش دهی رو نیمه کاره رها کنیم و پی دی اف بخونیم.

کتابش رو ندارم.


نتیجه گرفتم هرجا کتابی رو در منابع رسمی ضبط و پخش کردن، ایرادی در کاره و حذفیات به وفور و سخاوتمندی فراوان مشاهده میشه.


عادی پر

دلم می خواهد با ماسک، با دستکش، یک خیابان را بگیرم و بروم و بروم و بروم.مغازه ها را نگاه کنم. کیف و کفش ها را، لباس ها را، دکوری ها را . کتابها را. بساط دستفروش ها را. گاری میوه های تابستانه را. به آدمها نگاه کنم و سیر بشوم از دیدن آدمیزاد. تنه بزنم و تنه بخورم و  نترسم که هرکس انبار باروتی از ویروسهای منتظر انفجار است. و حس کنم هنوز زنده ایم. پاهام تاول بزند از اینهمه راه رفتن و دلم نخواهد برگردم به چهاردیواری خانه نشینی.

برگشتن به روزهای قبل از این ترس ها، کم کم دارد خیال محال می شود. کم کم دارم فراموش می کنم دلخوش کردن به ( روزی که همه چیز دوباره عادی شد).

فکر می کنم دیگر هیچ وقت همه چیز عادی نمی شود. عادی شدن، چیزی بود که از زندگی و حیات زمینی ما پرکشید و رفت.

یا غیاث المستغیثین

روز قبل گفتند( مامان چرا جیغ کشیدی؟ من از خواب بیدارشدم از صدای جیغت).خواب دیده بودم و توی خواب جیغ بلندی کشیده بودم که پسرها را نگران بالای سرم آورده بود. تصویر مبهمی از جنگ و جدال خودم با نیما و مامان توی سرم می رفت و می آمد. امروز خواب می دیدم و گریه می کردم. به وضوح خودم را می دیدم و همه چیز را حس می کردم. پارسا تکانم داد( مامان...بیدارشو. گریه نکن).اشک سیلاب بود روی صورتم که چشم باز کردم. نشستم لبه تخت و های های گریه کردم. بچه غیب شد. می دانم اینطور وقتها می ترسد و نمی تواند کاری کند. سربلند کردم به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. اشکها می ریخت و  زن درهم فروریخته و فروپاشیده و عاجزی که با بیچارگی گریه می کرد از زل زدن به چشم هام  ابا داشت. خواب مردن مامان را می دیدم. نه به آن شکلی که اتفاق افتاده بود. طوری که قشنگ بود. بی درد بود. بی غصه بود.همه چیز را عینا می دیدم. از یکجایی مثل صحن یک امامزاده ی خوش آب و رنگ با کاشی ها و نقش و نماهای زنده، مرده ها را بیرون می آوردند.تنهایی منتظر مامان بودم. شلوغ بود. آدمهای غریبه منتظر مرده هاشان بودند. یک نفر ایستاده بود سر صف. هر مرده ای می آمد،پارچه را بالا می زد و چنگ می انداخت توی امعاء و احشای مرده. گوشت و استخوان مرده مثل آدامس کش می آمد.گوشت سبز رنگ بود. فاسد و بدبو. داشتم از ترس می مردم. نکند مامان هم...

از ترس گریه می کردم. روی تخت روان تابوتی بابا را عبور دادند. با پیراهن چهارخانه و شلوار همیشگی خودش. چهار پنج تا بعدتر مامان بود، با لباس هاس قشنگ. کسی کاری شان نداشت. کسی دست نینداخت توی گوشت تن شان. ترس هنوز می تاخت توی جانم.

توی شلوغی، گیت گذاشته بودند برای عبور مردم به سمت شهرکی که انگار خانه ی من بود. جلوی گیت اسم رمز می خواستند تا غریبه وارد شهرک نشود. اسم رمز بلد نبودم. فریاد می زدم و گریه می کردم و مامان را نشان می دادم که دارند می بردندش و من باید به خانه برگردم.کسی محل نمی داد.می شنیدم که برای مراقبت از شیوع کرونا باید ساکنین شهرک را شناسایی کنند. یکی برایم رمز را زد و وارد خانه ام شدم. دور یک سفره ی خیلی بزرگ، تمام آدمهای زندگی ام نشسته بودند. خاله و عمو و زن عمو و عمه و دخترخاله و همسایه، همه جوان بودند. جوان با لباسهای شاد و رنگی. به خودم نگاه کردم لباس صورتی قشنگی داشتم. خجالت کشید که لباسم سیاه نیست.از خجالت بود، از ترس گوشتهای از هم دریده بود، از ترس کرونای قاتل بود ، از غصه ی مامان و بابا بود، نمی دانم، گریه ام بلند و بلندتر می شد و داشت خفه ام می کرد. پسرک که بیدارم کرد هنوز به آدمهای دور سفره نگاه می کردم و گریه می کردم.گریه می کردم.

مدتی ست خوابهام آشفته شده. خوابهایی که مثل فیلمهای آخرالزمانی شده.آرام ندارم. قرار ندارم. قرص ها...قرص های بی خاصیت لعنتی! 

دارم له می شوم زیر فشار ترسهایی که در جهان منتشر شده . از هراسی که تا دم در خانه مان آمد و الحمدلله رفت.

ناصح مشفق ؟؟

از شنیدن و عمل کردن به  ( مراقب باش)، (حواست رو جمع کن) ، ( احتیاط کن) ، ضرر نکردم. ممکنه که گاهی در احتیاط افراط کرده باشم، اما بعدها مرور زمان بهم نشون داده که کار درستی  کردم.

گاهی یهویی اتفاقی می افته که هزار سال هم فکر نمی کنی در مورد آدمی، کاری، پیشنهادی یا رخدادی، کسی بهت توصیه کنه که مراقب باش و احتیاط کن و در دام نیفت.

اولین واکنشم ترسه. ترس از اینکه دنیای اطراف خود ما  روز به روز چقدر نا امن تر و زشت تر میشه و دنیای شخصی ما چقدر باید محدودتر و انحصاری تر بشه.

وجه خرافه پسند درونم، سینه سپر می کنه که احتیاط کن و فاصله بگیر و کم کم ترک کن.


صوتی بازار

1

از کتاب صوتی سمفونی مردگان نگفتم اینجا.

با گویندگی حسین پاکدل بود. سال بلوا با گویندگی عاطفه رضوی اگه 100 بگیره، این 60 می گیره برای من. گاه غلط خوانی داشت. مرور دوباره ی داستان بعد از سالیان سال برام جذاب بود.

اعتراف هم شده جزو کارهای روزمره م . پس اعتراف می کنم که خرده روایت هاش رو اصلا یادم نبود.

باز هم قلم عالی و تحسین برانگیز معروفی شگفت زده م کرد.

2

شوهر آهو خانم رو در 63 تراک شنیدم. ظاهرا خیلی سال قبل، روی نوارکاست ضبط شده بود و الان به صورت فایل های صوتی دراومده. کیفیت نداشت. کتابش رو نخونده بودم . گویندگی غلط های خوانشی و غیر صحیح کلمات  زیاد داشت.

داستان هم ترکیبی از اوضاع اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تاریخی ایران تا شروع جنگ جهانی اوله. دوست داشتم بدونم محتواش چیه. مقصود حاصل شد بحمدلله. ندانسته از دنیا نمیرم. کلی عشوه و قر و قمبیل زنانه یاد گرفتم از هما خانوم ورپریده! سید میران...!! خوب شد مال قصه بودی وگرنه خونت حلال بود!

3

دو قرن سکوت رو هم شنیدم. گویندگی ، علیرغم اینکه صدای عالی و ضبط حرفه ای داشت، پر از غلط های خوانشی بود. کلمات بدیهی رو غلط ادا می کرد. سمیه را سَم یِ می گفت. آخه سمیه و یاسرِ تازه مسلمان صدر اسلام رو که از دبستان توی مغز ما فرو شده. چرا باید بگی سَم یِ ؟؟؟؟؟؟

خلاصه آخرهاش می خواستم ناتمام بذارمش و اینقدر حرص نخورم از غلط خوانی هاش.اما تا آخر شنیدمش. 


4

کتاب صوتی بعدی رو دانلود کردم.  آهوی بخت من گزل / محمود دولت آبادی

ببینم چطوره.

بعد نوشت:

سر و تهش یکساعت شد. داستان کوتاه بود.

زن بابای سفید برفی مقابل آینه و پاسخ آینه ی بی ادب!!!

وقتی پوست صورتت همچین شفاف و قشنگ شده، وقتی  لک های صورتت کمرنگ شدن ، وقتی برق برق می زنه همچی صورتت، معجزه ی کرم فلان و بهمان اتفاق نیفتاده عزیزم...

درسته که  در اثر خانه نشینی  از نور آفتاب روز در ساعات مختلف دور بودی. آره اینم تاثیر داره. اما دلیل اصلی یه چیز دیگه ست:

شما چاق شدی نازنین!!!

در اثر همون خانه نشینی و  پرخوری !!!

این متن مَراجع سوم شخص بسیاری دارد.تمام (او) ها، او نیستند، کسانی از میان همگانند.

خواندم ( مَن خانَ هان ). به نقل از عرب که یعنی : هرکه خیانت کند خوار شود.

فکر کردم کدام خانی را هان دیده ام؟  این طرفها اگر گرامی تر و ارجمندتر نشوی، خوار نمی شوی.

خواندم که  خان مهربان است که هست، به اقتضای نیتی که دارد باید خوب بلد باشد در پوست مهرورزی فرو برود. و  خوش زبان است که این هم از اقلام کارش است. تا چرب زبانی نکند که به تو نزدیک نمی شود.متواضع است. کیست که نداند آدمی کشته مرده ی ارضای غرور و خودشیفتگی خویش از منظر دیگری ست؟ تواضعِ دیگری، دامی ست ناپیدا برای اعتماد کردن به وی. اظهار ارادت  و نزدیکی می کند. نکند چه کند؟ پس چطور ترا فریب بدهد که دوستدار و هوادارت است؟ چطور گوش های مخملین روی سرت برویاند و تو برایش کریمانه بزرگواری کنی و نفهمی که در دامی. نزدیک بودنش را نشانه ی دوستی می دانی و ایمان داری جز خیر دوراندیش برایت نمی خواهد. به همه ابراز دوستی می کند، آری می کند. آدم پر جاذبه با آدم گاهی جاذبه، گاهی دافعه دار، خوش تر به مذاق مردم زمانه می نشیند. پس راه های جذابیت را می آموزد. به هرکس از دری ورود می کند. علایق او را می شناسد و آنها را می نوازد و تکریم می کند. صراحت بیان ندارد. از او بپرس شب است یا روز؟ ترا  چنان در میانه ی شبانه روز نگه می دارد که ندانی گرگ و میش غروب است یا طلوع کاذب و شفق و فلق!

همه را ابزار پیشروی خویش می نماید. ولو پیش رفتنی به اندازه ی یک تعریف سرزبانی ، یک نواختن تلویحی. و در درجات بالاتر، یافتن شغل، ارتقای درجه و ...

در نهانِ ذهن  کسی را همتراز خود نمی داند، خویشتن را صدرنشین مجلس بشریت می بیند و دیگران را آلات و ابزاری  بی مقدار برای بازی و سرگرمی هدف دارش.

بری رسیدن به تمام راه های ورود و یافتن سوراخ سمبه های نفوذ، تا  منفذ ماتحت مردمان کنجکاوی می کند و هزار قصه می بافد و هزار پایان برایش می سازد تا آنکه یکی درست از کار درآید.

اما خان ی که من دیدم و ناشمار دیدم ، نه خوار شد نه هان. اهانتی هم اگر شنید، به ناشنوایی از سرگذراند. روبرگرداندنی اگر دید ، به نابینایی فراموش کرد.

سخنان قصار گرچه جلوه ی زیبا و فریبنده ای دارند اما  لزوما  رنگ حقیقت ندارند ( خود غلط بود آنچه می پنداشتی). زبان مکتوب  پر است از کج تابی و کج فهمی و کج نویسی. تا که  را در نظر آید و که را قبول افتد. آنچه من می نویسم ، او با لحن خویش خواند و آنچه او می نویسد من با لحن خویش. اما در نهایت سوزش تیر غیبی که ناگهان از درازنای زمان رخ می نماید و رخم کهنه ات را خونریز می کند، می شود ماحصل این همه کج فهمی و کج نویسی.

چه دردی داشتی که شیرین بشوی و گفتمانت را عیان کنی و بکشد به ( من خان هان) تا دوباره شعله ور شوی  و در آتشی که خاکسترش را با کج فهمی و کج نویسی به هم زده ای  و هوا داده ای  که لهیب بکشد ، از نو بسوزی ؟

آدمی را  بلا به دست خویشتن بر سر آید. نشانه ها بسیارند. کوری و کری چندان هم ناخودآگاه نیست. که ناخودآگاهت هی  به زنگ هشدار جیغ می کشد و تو خود به دست خویش خفه اش می کنی تا صدای وامصیبتایش را نشنوی.

حضرتا !

من این حروف نوشتم چنان که غیر نداند

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی



و البته تنها کسی که نداند و نخواند همان خواجه ی غزلساز شیراز است و بس! که این حکایت و این ماجرا برهمگان بسیار رود. چنان که تا بنویسی (من خان)، چند ده نفر همزمان گویند: مرا گوید! مرا گوید! مرا گوید!



این مطلب به درخواست دوستی نوشته شده و به هدفی معلوم. از خودخان پنداری در این مکان  پرهیز فرمایید! که ما آردمان بیخته و الک مان آویخته است!

جاساز

چند سال پیشترها طبق یک گفتمان منطقی و مستدل با پسرجان، قرارگذاشتیم که دو سه هفته ی امتحانات، گوشیش رو بده تا بذارمش جایی که در دسترسش نباشه و بعد از امتحاناش بیاد تحویل بگیره. با اشتیاق و استقبال فراوان حرفم رو قبول کرد و کلی هم تشکر و دعای خیر کرد که چه مادر به فکر و نگران آینده ای هستم براش.

جاهای مختلفی رو در دو ترم هرسال امتحان کردم. از گلدون گل مصنوعی پر از گل تا جاشکلاتی تزیینی توی مطبخ و سبد لباسهای بافتنی جلوی چوب لباسی که البته همه ش لو می رفت و سر سه سوت کشف می شد. می رفت برش می داشت. کارهاشو می کرد و دوبار می گذاشتش سرجاش که کسی شک نکنه!!! سوتی هم زیاد می داد. مثلا گوشی رو خاموش می کرد. در حالیکه من گوشی روشن تحویل گرفته بودم.

طبق پیشنهاد یکی از همکارهای مدرسه، گوشی رو گذاشتم جایی کاملا جلوی چشم منتهی با پوششی عادی و طبیعی. مثلا روی میز وسط مبل  و یک مجله روش می گذاشتم. یا روی قفسه کتاب زیر اپن آشپزخونه و یک برگه ی دعوتنامه مدرسه روش بود.

تا ده روز گوشی لو نرفت. اما بالاخره این کارآگاه های آموزش دیده ی سازمان سیا، بالاخره کشفش می کردن. کوچیکه هم دستیاری می کرد و می رفت جاهایی رو که به فکر بزرگه نمی رسید کند و کاو می کرد و بالاخره وقع ما وقع!

در یکی از دفعاتی که باز می خواستم تبلت یا گوشی یکی شون رو جایی نامکشوف بذارم تا فصل امتحانات بگذره،  هردو یک جمله درمیون گفتن:

-توی سبد روزنامه نذاری لو رفته

روی کمد نذاری لو رفته

لیوان آبیه ی توی کابینت رو هم من بلدم

کشوی میز رو هم من کشف کردم

-توی سبد لباس هات نذاری می فهمم

-تو جیب پالتوی توی کمد نذار

-من توی فِر رو هم گشتم. اونجا نذار چون میرم می گردم

-الکی هم نگو دادم بابا برده اداره. چون کشوی بابا رو هم گشتم. نبود

-توی همین خونه میذاری.اما بی فایده ست. چون ما همه جا رو بلدیم. همه ی جاساز هات لو  رفته!


القصه...من از صرافت گرفتن گوشی و تبلت افتادم و گفتم:

-زندگی خودتونه! فاتحه بخونین براش. من دیگه کاری تون ندارم.


و زان پس آماج جملات افسوس و دریغ و درد و تاسف خواری شون بودم:


-مامان ها باید به فکر اینده ی بچه هاشون باشن!

-باید هزار تا راه امتحان کنن تا بچه هاشون به راه راست هدایت بشن!

-مامانی که زود وا بده، مامان نیست!

-نباید اینقدر زود جا بزنی. چون ما باهوشیم تو نیابدی شکست بخوری.


و...

حالا باز بگین چرا اینقدر از بچه ها می نالی!!!!

سیب زمینی

نگم براتون از روزی که در مورد کتلت گیر نوشتم، دوست و آشنا و گذری و بین راهی، هی برام عکس انواع مختلف سیب زمینی کوب می فرستن. البته بهش سیب زمینی پوره کن هم میگن!!!!

خلاصه که غلط کردیم آقا!

از من ، به جاشوا

آقای جاشوا  بلاه بلاه بلاه ...( این بلاه بلاه فامیلی اش بود که برای حفظ امنیت این حیوانکی !!!! نگفتمش)

به خدا من نمی خوام با شما وارد ارتباط کاری و تجاری بشم. جان مادرتان پیشنهاد تبلیغات و کمرشال و ادورتایزینگ هاتان را ببرید برای آدمهایی که بیرون از این گربه هه زندگی می کنند. ما درون این گربه هه حتی نمی توانیم از اپلیکیشن های گوشی هامان استفاده کنیم. ( آنها که آیفون دارند تایید می کنند).ما تحریمیم. یک جور تحریمی که خودمان دوستش داریم  و آن را برکت می دانیم  و ازش فرصت می سازیم. که البته پیشنهاد کاری شما در دایره ی این فرصت ها قرار نمی گیرد. اگر پیشنهادی در خصوص گران کردن پراید، سکه، مرغ، گوشت، ماکارونی و لبنیات دارید، بسم الله. وگرنه بروید سراغ آدمهایی کمی آن طرف تر از این گربه هه، دقیقا آنور خط مرزی، که  تحریم نیستند و دلشان غنج نمی زند که از تهدید فرصت بسازند و می توانند لااقل یه عدد یک دلاری  در ازای تبلیغلت مورد نظر شما ،ازتان دریافت کنند. ما همین را هم نمی توانیم. حساب های ارزی مال امثال ماها نیست.


باقی بقایت

جان مادرت دیگر پیام فول انگلیش برایم نفرست.

کلافه شدم. این چهارمین پیامت بود.

پیام هاتان را هربار حذف می کنم. چون یاد فرصتهای سوخته ام می افتم و سرخورده می گردم!


سینسرلی پری.



-مدتیه پیام دعوت به همکاری در تبلیغات در کشورهای لاتحریم،  لافرصت و لامذهب!  برای آیدی وبلاگم میاد. مام که چشم و دل سیرررررر... جواب مون منفیه!