دلم می خواهد با ماسک، با دستکش، یک خیابان را بگیرم و بروم و بروم و بروم.مغازه ها را نگاه کنم. کیف و کفش ها را، لباس ها را، دکوری ها را . کتابها را. بساط دستفروش ها را. گاری میوه های تابستانه را. به آدمها نگاه کنم و سیر بشوم از دیدن آدمیزاد. تنه بزنم و تنه بخورم و نترسم که هرکس انبار باروتی از ویروسهای منتظر انفجار است. و حس کنم هنوز زنده ایم. پاهام تاول بزند از اینهمه راه رفتن و دلم نخواهد برگردم به چهاردیواری خانه نشینی.
برگشتن به روزهای قبل از این ترس ها، کم کم دارد خیال محال می شود. کم کم دارم فراموش می کنم دلخوش کردن به ( روزی که همه چیز دوباره عادی شد).
فکر می کنم دیگر هیچ وقت همه چیز عادی نمی شود. عادی شدن، چیزی بود که از زندگی و حیات زمینی ما پرکشید و رفت.
منهم امروز دلم بشدت خرید رفتن میخواست. حالا خرید هم نه همینطوری گشتن و تماشا کردن فروشگاهها و مردم.
میگذره وبالاخره همه چیز عادی میشه. این دوران هرچند دایمی بنظر میاد ولی باور کن که میگذره.
به امید زودتر رسیدن اون روز