پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نکشی مون با این همه امیدواریت

طبعا باید غمگین و به خاک فنا رفته باشم. البته که ناراحت شدم بخاطر تایید نشدنش. اما این حجم از بی اهمیت بودنش و تصمیم برای نگه داشتنش ور دل خودم، بی سابقه ست. می خوام بگم که تغییر شرایط محیطی دغدغه های آدم رو هم تغییر میده.

حس می کنم الان زنده موندن و زنده نگه داشتن افراد خانواده مهم ترین کاریه که باید بکنم ( گرچه که در این مورد مثل امریکام و هیچ غلطی نمی توانم بکنم).

حتی به زبونم نمیاد که بگم ( این نیز بگذرد.) واقعا معلوم نیست که بگذرد. یه اپسیلن ویروس چطور زار و زندگی همه رو به هم ریخته.

پیش تر سرطان موروثی مایه ی نگرانیم بود.الان به نظر میاد چه ترس کودکانه ی خنده داری بوده در مقابل این جانوری که ممکنه کارت رو به ساعت هم نکشونه .

وقت سفر شد و دل بی قرار!!!

مثلا الان که دغدغه ی آزمون تموم شده، ما چمدون و ساک می بندیم  و به مقصد جزایر قناری راه می افتیم توی جاده!!!

تا کرج هم نمی تونیم بریم!!

خاک یو..کرونا!!

خلوت

این جا موند. از چهارم اردیبهشت تا امروز که نه مرداد باشه،  بخاطر اوج گرفتن کرونا چندبار تاریخ آزمون تغییر کرد. آخرین تاریخ ده  مرداد بود که دو هفته قبل اعلام شد و البته باز هم در شک و تردید بودن که برگزار میشه یا نه . از چند روز قبل تاریخ جدید اعلام شد. گفتن همون کارت قبل و همون محل قبل.


و امروز حوزه خیلی خلوت بود. بچه ها فکر کردن، اونایی که نیومدن از کرونا ترسیدن. از آزمون ترسیدن یا هرچی. اما ظاهرا  بچه ها فکر کردن مثل سری های قبل، جمعه آزمون دارن. خیلی دردناکه. یکسال تلاش و استرس. چندماه اخیر توی هول و ولای برگزار شدن یا نشدن...آخرش هم  روز رو اشتباه کنن و نیان.

روزآزمون

ده روز اول هر ماه نت خونگی نداریم. از اول سال جدید این برنامه ی روتین مون شده. دلیلش پیدا شدن شریک چهارم در نت خونه ست. و  اومدن شریک چهارم البته که تقصیر کرونای کصافطه که سیستم آموزش مدرسه آنلاین شد .

پسرک علاوه بر پیغام پسغام های واتساپی با معلمش و دیدن ویدئو و پی دی اف های درسی، که البته در فضای واتساپ حجم چندانی ندارن، کمر همت گماشت به دیدن ویدئو گیم های آنلاین و استریم( خودم نمیدونم این چیه. از خودش شنیدم) و هرچی از گیم و بازی های مورد علاقه ش توی آپارات و یوتیوب آپلود شده. بدین ترتیب ،  ترتیب نت خونه رو به تنهایی میده و توی این چهارماه که از سال جدید می گذره ما ده روز اول ماه رو با بسته های تلفنی سرمی کنیم.

امروز آزمون تیزهوشان رو دادن و بهانه ی استفاده ی شبانه روزی نت دیگه محلی از اِعراب نداره. ( فکر کن بچه به اِعراب ما اهمیت بده!!! ).

صبح با نوحه و ترانه های ترکیبی ، پسرک رو بدرقه کردیم. با زینب زینب و حسین حسین و دارم می میرم حالیت نیست راهی شد و وقتی برگشتیم خونه؛ فریاد کشید: ای زندگی سلام. و بساط بازی رو پهن کرد جلوی تلویزیون. استرس و نگرانی خودش برای قبول شدن و نشدن بود و قلب من درون دهانم می زد که توی این شلوغی و جمعیت کجا بره و مریض بشه؟ دلم می خواست آزمون کلا  کنسل بشه. یا بگیم نمی خواد بری. (تصورش هم سخت بود. چون علیرغم تاکید هزار باره ی ما برای مهم نبودن قبول شدن،  قضیه به طرز آزار دهنده ای براش حیاتی شده بود) . خواهرک بخاطر آلودگی فضا به کرونا از خیر آزمون دکتری ش گذشت.

از امروز نفس بکشیم و نفس بکشه و ابرگه های تستی و شبانه روزی چسبیدن به تبلت و در بسته ی اتاق حذف بشن از برنامه ی زندگی مون. تکون می خوردیم می گفت: آینده ی من برای شما اهمیت نداره. نمی ذارید من درس بخونم!!!

این مدرک محوری و برَند محوری کی اساس زندگی بچه های این نسل شد که حتما باید مدرسه ی فلان برن و اسم و رسم دار بشن ؟ خودشون تیزهوش باشن و بقیه کندذهن؟ خودشون برتر باشن و بقیه زیردست و حقیر؟ هدف از این نوع تربیت چیه؟ شکاف فرهنگی در کنار شکاف های عمیق رفاهی و مادی؟

از دیدن رفتارهای بچه ی خودم شاکی ام  که اونقدر برای جزییات آماده شدن برای آزمون دچار استرس شده که حرف هیچ کسی رو قبول نداره و به ما میگه شماها که از این آزمونها ندادین که بفهمین من چی میگم!!!!!!!!!!!! ( بله ما  در عصر دایناسورها زیر نور شمع درس خوندیم و کتابهامون فقط تا تصمیم کبری بود و مثل اینا باهوش نبودیم). از پر و بال دادن به این تفکر خودبرتر پنداری شاکی ام. از لغو نشدن کنکورهای دبیرستان و ارشد و دکتری شاکی ام. از زورآوری و قدرت نمایی موسسات خصوصی به سیستم آموزش  عالی و تکمیلی برای برگزاری کنکورها شاکی ام. از به هیچ انگاشتن جون بچه ها و بزرگترها شاکی ام.

بی خیال. گفتنش چه دردی دوا می کنه جز اینکه روانم رو بیشتر بخراشه و دفعه ی بعد دکتر یک عنوان جدید قرص به داروهام اضافه کنه؟

من هم عزاداری می کنم، اما توی خانه ام...

از آمپول های پنجاه و نه میلیون تومانی  گفته بودم که برای بیمار مبتلا به کرونا تجویز شده بود.سه عدد . دو تاش تزریق شد و متاسفانه به سومی نکشید.

آمپول را به دکترمتخصصی از آشنایان نشان داده اند و گفته اند اگر بیمار می ماند، سومی را هم تهیه می کردند. دکتر  بهشان گفته بود: این دارو مختص بیماری دیگری ست که هیچ ربطی به کرونا ندارد . دارو خارجی ست و با قیمتی بین سه تا چهارمیلیون پیدا می شود. و شاهد آورده که داروی خاص بیماری مادرش است و قیمتی بالاتر از این برایش متصور نیست.

ریاضی تان تا حدی خوب هست که چهار را از پنجاه و نه تفریق کنید؟ ریاضی که مهم نیست. مهم این است که نمی دانیم مابقی این قیمت توی جیب چه کس یا کسانی می رود.

نکته ی دیگر اینکه در گواهی فوت، نوشته اند ( ایست قلبی). اینطوری آمار کرونا به خوبی و ظرافت پایین می آید و مردم از نگرانی درمی آیند تا توی هم بلولند و محرم و صفر را نفس به نفس  زنده نگهدارند. خودشان مُردند هم مُردند. فدای سر سیاست های خوش رنگ و لعاب و آنها که توی هزار توهای امن شان خزیده اند و مردم را می فرستند جلوی تیرهای زهرآگین کرونا .

تمهیدات در نظر گرفته شده برای  خانواده و افراد نزدیک بیمار هم به این ترتیب است:

بروید دنبال ضدعفونی کردن خانه تان. (خودتان محلش را پیدا کنید). بروید تست بدهید( خودتان مرکزش را پیدا کنید).

تست برای سنین بالای شصت سال رایگان است. بیمارستانهایی که در کرج تست می گرفتند، بخش مربوط به تست گیری را جمع کرده اند. به عبارتی اگر جوانی هستید که بنیه سالمی دارید و هیچ ویروسی بهتان کارگر نیست و بادمجان بی آفت بم هستید یا پول دارید که تست بدهید و درمان کنید، بیایید توی گروه ما که نگه تان داریم. وگرنه هیچ کس وارد گروه ما نشود. و  به قول آن آقازاده برود بمیرد.

همین!

سرتان سلامت!


حیف

هرچقدر ابا کنم از نوشتنش، باز هم بهانه ای دست می دهد تا دست ببرم به گفتنش.

حیف از عمری که پای بعضی چیزها گذاشته ایم.

حیف از مهری که پای بعضی چیزها گذاشته ایم.

حیف از گریه هایی که پای بعضی چیزها کرده ایم.

حیف از دل لرزه و تن لرزه هایی که برای بعضی چیزها به جان خریده ایم.

حیف از سختگیری ها و محرومیت هایی که برای بعضی چیزها به خودمان داده ایم.

حیف از امیدی که برای بهبود بعضی چیزها هنوز توی دل مان کورسو می زند.

حیف از چشم های شب بیداری که پای تب و ناله ی بعضی چیزها سوزانده ایم.


به جای ( بعضی چیزها)کلمه ی  (بعضی کس ها) بگذارید و ببینید که زندگی کلش حیف و میل شده برای هیچ!


نگویم که و چه که بیشتر از این در آتش نسوزم.

نسل نو

پسرک میگه دنیای آخرالزمانی چه باحاله. نه؟

چپ چپ نگاهش می کنم. ادامه میده:

-فکر کن... یک گروه میشیم. می ریم چراغ می دزدیم برای خیابون مون. بعد نوبتی نگهبانی می دیم که گروه های خیابونهای دیگه نیان چراغ خیابون مونو بدزدن ( با گفتن هر کلمه ی دزدی، چشمهاش می درخشه) ، بعد گرسنه می مونیم. می ریم از فروشگاه ها دزدی می کنیم. بعد هرکی جلومون رو بگیره با میله های توی خیابون می زنیم شون تا بمیرن  . از خودمون دفاع می کنیم. بعد خوراکی های سرقتی رو بین گرسنه های خیابون مون تقسیم می کنیم. خیلی باحاله. نیست؟

-نه. نیست. فکر می کنی مثل فیلمهای تخیلیه؟ دنیای واقعی فرق داره. مردن واقعیه. مثل فیلمها نیست.

-نه. خیلی باحاله. من الان خیلی کیف می کنم که توی دنیای آخرالزمانی دارم زندگی می کنم و ممکنه این چیزها رو خودم تجربه کنم.

خواب

به طرز مرگ آلودی مدام می خوابم. ساعتهای طولانی. و دلم نمی خواد از تخت و بالشم کنده بشم. دلم می خواد تا آخر دنیا توی همون فضای امن بمونم و چشمم به هیچ جای دنیا نیفته. تقصیر چی بندازم این همه خواب آلودگی رو؟ قرص ها که هزار ساله اثر خواب آوریش محو شده. خستگی هم معنا نداره.کارشاقی نمی کنم که خسته بشم. افسرده ام؟ خب هستم. قبلا هم بودم. اما این همه خواب؟

مربوط به تیروئیده؟ چربی؟ کبد؟ یه چیز جدید؟

شب ها هم تقریبا زود می خوابم. یک نیمه شب دیگه برام زنگ هشداره. به محض نزدیک شدن به ساعت یک، خوابم.

پنج صبح بیدار میشم. تا هشت و نیم یا ده صبح بیدارم. و بعدش خواب و خواب و خواب. دو سه ساعتی صرف ناهار و ... و دوباره خواب.

خواب   دیدن هام همچنان ادامه داره.اما اتفاق جدید اینه که یادم نمی مونه. گاهی یک نمای کلی و محو ازشون توی ذهنم می مونه. برای این یکی خیلی دلم می سوزه. خوابهام رو دوست دارم.

گفتمان

می گه این برگها چرا اینطوری شدن؟

می گم چطوری؟

می گه یکی برداشته برگردونده شون اون سمت.

می گم کدوم سمت؟

می گه سمت پنجره.

می گم مگه میشه برگ رو برگردوند؟

می گه آره میشه. بیا ببین.

نمیرم. می گم برگها سمت نور برگشتن. اگه گلدون رو برعکس بچرخونیم حدود یک هفته دیگه برگها برمی گردن به سمت مخالف.

می گه یکی اینا رو برگردونده. چی می گی تو؟!!!!

هیچی نمی گم.

آنچه رایگان و مفت است، جان آدمی ست

مرد توی قاب تلویزیون رو به هشتادمیلیون آدم گفته بود: وضع ما از کشورهای دیگر بهتر است. ما اینجا بیماران کرونایی را رایگان درمان می کنیم. کدام کشوری این کار را می کند که ما کرده ایم؟

خواهرک گفت تست یک میلیون و هفتصد است. اسکن هم به نرخ بیمارستان خصوصی یا دولتی فرق دارد.

دوست جان گفت: برای هرآمپول پنجاه و نه میلیون تومان خواسته اند. سه تا نوشته اند. گفت از یک بیمارستان دیگر آمپولی بیست و پنج میلیون پیدا کرده اند و آورده اند این بیمارستانی که بیمار بستری ست. دکتره دیده و گفته ( تقلبیه. جای سرنگ روی سر آمپول مشخصه. آمپول خالیه. با آب مقطر پر شده). هر پوکه ی خالی آمپول ده میلیون تومان خرید و فروش می شود و با پرشدن با آب مقطر، بیست و پنج میلیون به خانواده ی بیمار فروخته می شود. آب می بندند به امید و چشم انتظاری شان . دکتر تاکید کرده ( ندین پرستارها بزنن. آمپولو برمی دارن. وقتی خودم بودم؛ بدین خودم تزریق کنم) . اصل آمپول هم  هندی و پاکستانی ست. بیمار از دست می رود. من می گویم بیمار. تو می گویی بیمار. آمار می گوید بیمار. رسانه می گوید بیمار. اما بیمار برای یکی شوهر است، برای یکی پدر، برای یکی همه کس، برای یکی همه چیز.این همه همه کس و همه چیز، به همین راحتی می روند و دیگر برنمی کردند. عکس دوست جانم را با شمع سیاه می بینم.

فرض کنیم همه پول مان از پارو بالا می رود. فرض کنیم نصف روز پول فراهم می شود. فرض کنیم اصلا دغدغه ی پول نداریم. با این همه غل و غش و دغل در معامله چه کنیم؟

ما که می دانیم پول مهم است. ما که می دانیم اصلا پول موجود نیست. ما که می دانیم فوق فوقش بشود پول یکی از آن آمپولهای پاکستانی را فراهم کرد. ما چه کنیم؟

با این ویروس سکولاری که اجنبی فرستاده تا دین مان را بلرزاند چه کنیم؟با این ترفند امریکای جهانخوار که  جهد کرده ایمان مان را بخورد چه کنیم؟

توی هم بلولیم و دسته به دسته روضه و نوحه بخوانیم و روی چادر در ورودی بزنیم (ورود با ماسک ممنوع. شیعه ی علی کرونا نمی گیرد) که امریکا و سکولارها ادب بشوند؟ سریال کره ای نگاه نکنیم تا آنجای کره ای ها بسوزد؟

ما چه کنیم که تظاهر و ریاکاری دین داری، دارد خفه مان می کند و کشته ما را ؟ ما چه کنیم که وقتی حرف ظاهر سازی و ریاکاری  در مظاهر مذهب می شود عقل مان می رود ته کفش مان و قدر یک ارزن نمود نمی کند. ما چه کنیم که نه پول داریم نه دین نه ایمان نه پای رفتن. اصلا رفتن به کجا؟ کجا راه مان می دهند؟ کجا دوستمان دارند؟ وقتی  پددرمان دوستمان ندارد.وقتی صاحبخانه از ریخت مان بیزار است. وقتی همه کاری می کند تا سرانه ی نفوس مان پایین و پایین تر بیاید.ما به کدام گوری پناه ببریم؟