پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

انگشتونه

واضح و مبرهن نوشته بودم انگشتونه رو نمی تونم تحمل کنم.

ده تا دایرکت اومد برام که( یه وسیله هست.فلزیه .روش شبیه سوراخ سوراخه. توی انگشت میندازن که سوزن دست رو سوراخ نکنه. از اون سفارش بدین. باهاش کار کنین که آسیب نبینین).

خدایا خودت ظهور کن!!!


یکی هم نوشته بود( سفارش بدین براتون بسازن!!)


دو  یو اسپانسرد می فور میک انگشتونه؟؟ do you sponsered  me for make Angoshtooneh 


آمیخته به طعم ادویه ها

از علایق شدیدم عشق به انواع ادویه هاست. دلم می خواد ادویه های سراسر دنیا رو تست کنم توی غذا. فعلا محدوده ی عملم ترکیه تا پاکستانه. که تقریبا هر دوش رو خواهرک برام آورده. همجواری استان آبا اجدادی مون با پاکستان باعث شده تندی و تیزی ادویه ها رو دوست داشته باشم و هرجا رد و نشانی از ادویه های جنوب شرق می بینم خواهانش بشم و به دستش بیارم. قدیم ترها ادویه های تند پاکستانی و بلوچی رو فقط مسافرهایی که از دیار جنوب می اومدن برای مامان می آوردن و اونم با دقت میلی میکرونی بین مون تقسیم می کرد! آچار و کاری تند و کشک زرد زابلی... از اون چیزهایی بود که چندسال یکبار سهم من بود ار سر و سوغات اقوام و ...

توی این سالها دیگه اون سیستم انحصاری به حول و قوه ی الهی برچیده شده و من تموم ادویه های جنوبی رو از جمعه بازار گنبد می خریدم. فروشنده یک مرد غیرسیستانی بود. فکر کن از یک غیرهمزبان، خواص و مختصات آچارزابلی رو بشنوی و کلی به به  و چه چه کنه برات و ترغیبت کنه به خریدن. غافل از اینکه تو با این ادویه ها بزرگ شدی. بین تموم ادویه فروش های جمعه بازار از همین یک نفر خرید می کردم چون از سالها پیش دیده بودم که فلفل سیاه رو با آسیاب دستی  سنگی می سابه و دورتا دور سنگهای گرد، فلفل پودر شده ریخته. همین چشمه ی مشتری جذب کن باعث شد من پابند این بساط بشم و هیچ وقت از جای دیگه خرید نکنم. تا این سال بلا و نکبت که هم سفر کلا از برنامه ی زندگی مون حدف شد هم بساط بازارهای هفتگی کن فیکون شد.

خب...آدمِ بیمار ادویه بیکار نمیشینه. یک جای دیگه رو برای خرید پیدا کردم.

تنوع ادویه های  مرد جمعه بازاری به قدری زیاد بود که ده دقیقه زل می زدم به اسم ها و ترکیب های چشم نوازشون. اغلب ادویه های جنوبیش به روش ابتدایی ساییده شده بود و بیشتر کف مال به نظر می اومد.( توی  کف دست پودر شده بود)تخم گوجه و گشنیز، پر های فلفل قرمز و برگ بو و شوید و ...، طوری دلبری می کرد که از تموم ادویه ها با اسم های غریبش می خریدم.

کاری سبز- کاری گوجه تند- کاری سبزیجات- کاری خورشی- کاری آبگوشتی- کاری ماهی و مرغ سرخ کردنی- کاری مرغ خوشی- کاری جوجه کباب- و ده ها اسم دیگه که به تنهایی آدم رو می کشت.

آخرین باری که خرید کردم و بعدش دیگه دستم کوتاه شد از رفتن به دیار و جمعه بازار، مرد تازه بساطش رو پهن کرده بود. هنوز کیسه های ادویه رو نچیده بود.یکی یکی در کیسه ها رو باز می کرد و تابلوی کاغذی دستی رو فرو می کرد روی ادویه ها. قبل از من مشتری دیگری پا به پا می کرد تا ادویه بخره. برای مرد چند نوع ادویه کشید و وزن کرد و منگنه زد و داد دستش. چشمم رفت به ادویه های ( قورمه سبزی و قیمه) .پرسیدم:

فرقشون چیه؟ گفت: طعم غذا رو قوی تر می کنه. خیلی خوبن. حتما ببر. دیدم که مرد مشتری از ادویه قورمه سبزی برده بود و با اصرار از طعمش مطمئن شده بود. خواستم برام از هردو  ادویه بذاره. فروشنده ادویه قورمه سبزی رو از کیسه، داخل بسته نایلونی ریخت و منگه کرد و گذاشت کنار. ازش خواسته بودم اسم ادویه ها رو با ماژیک روی بسته ها بنویسه که بعدا قاطی نکنم. ماژیک رو برداشت و نوشت: قیمه. گفتم این قورمه سبزی بود. گفت:

-نه. اسمها رو اشتباهی گذاشته بودم. بعد کاغذ دست نویس قیمه و قورمه سبزی رو روی کیسه ها جابجا کرد و با خیال راحت از ادویه ای که تا چند لحظه پیش قیمه بود، برام کشید و روش نوشت قورمه سبزی.

فکرم پیش مشتری یی بود که با خیال راحت ادویه قورمه سبزی برده بود و منی که دوتا ادویه جدید داشتم و مطمئن نبودم کدوم به کدومه.

حتی اگه جمعه بازار جمع نمی شد؛ باز هم از همون بساط ادویه می خریدم و بازهم به اشتباه اسم ها اهمیتی نمی دادم و باز هم غذاهام رو به بو و جادوی ادویه های جنوب شرقی آغشته می کردم.

هیششششششش!! یا به قول فرنگی ها :هاش هاش!!

جلز ولز کردن و سر و صداکردن و دادار دودور کردن و آی بیایین من از همه چی خبر دارم و شماها هنوز خنگین و نادانین... از ویژگی های انکار نشدنی جوانیه.

استادم می گفت: نخود لوبیای غذا تا وقتی نپخته و غذا قوام نیومده، هی از جوشش آب می خوره به دیواره های قابلمه و سرو صدا می کنه.

خوب که پخت، از شورو هیاهو می افته و در سکوتی از پختگی فرو میره. و حالاست که غذا باب دندان میشه .

خلاصه که :  ای که پنجاه رفت و هنوز درحال سرو صدا و داد و هوار برای دیده شدنی، معلومه نپختی هنوز.


قال پروانه: از این به بعدم دیگه نخواهی پخت ننه جان. خوش باش! همی طو جلز ولز کن.


مولوی بیتی در همین  مضمون داره. سالهای دور جایی یادداشتش کردم. نمی دونم کجا.

اینقدر نصیحتم نکنید

بلد نیستم ادا و اصول و افه بیام که مثلا چون نویسندگی می کنم خودمو بگیرم و شق و رق باشم و هرچیزی رو ننویسم و هرسوالی رو جواب ندم و تیکه بندازم و متلک بار کنم و تهاجمی برخورد کنم.

با تمام وجود خودمم :

دهانی لق برای گفتن همه چیز برای همه کس!

دستانی آماده ی تایپ فی الفور هرچیزی!

قلبی با دهانی اندازه ی غار اصحاب کهف برای جا دادن همه ی آدمهایی که میان سمتم!


و در نهایت چی نصیبم میشه؟

افسردگی. پشیمونی. حیرونی.


هیچ کدومش خوب نیست. هیچ کدومش هم نشونه ی خوبی آدم نیست.

اما اصولا یاد نگرفتم مراقب و ملاحظه کار و با سیاست باشم. باگ شخصیتم همینه .

از این به بعدم بعیده یاد بگیرم.

چون که نمی خوام یاد بگیرم. همین طوری راحتم.

والله.

کرونا می خواد ببره مون بذار با همین دهان لق ببره.


-دوستانی دارم که به شدت منعم می کنن از نوشتن هرچیزی و گفتن در مورد هر مساله ای که شخصی تلقی میشه. نمی دونن نشدنیه. بخدا نشدنیه.

تنها چیزی که می دونم نباید در موردش بنویسم در مورد پسرجان بدخلاقمه.  تقریبا هیچچچچچی در موردش نمی نویسم. چون رفتارهای جهنمی بعدیش نمی ارزه به تعریف کردنش.

ایشششش...


اون چیزهایی هم که در موردش نمیگم... انتخابم از روی ملاحظه نیست. نمیگم چون نمی خوام بیشتر اذیت بشم. می سپرم به زمان و گذرانش.

گل دوخی

نگم براتون...

دو تا گلدوزی خوشگل دوختم بعد از بیست سال...

انگشتامو زدم سوراخ سوراخ کردم با ته سوزن. تحمل انگشتونه ندارم. برای همین دستام داغون میشن.

ولی چی دوختماااااااااااا...

یه فریدای دلبر...

یه شازده کوچولوی ماه...



افتخارات ویژه

چه جالب...

پسرک چندباره که بهم میگه:

-ماکارونیت خیلی خوشمزه بود. به ماکارونیت افتخار کن که من می خورمش.

-برنج و مرغت خیلی خوشمزه بود، به برنج و مرغت افتخار کن که من می خورمش.

و ...


میگم:

-به خودم افتخار کنم که خوب پختم یا به غذام...؟ بعد هم تو این وسط چیکاره ای که خوردنت مایه ی افتخار باشه؟

میگه:

-تو که همیشه مامانمی. اما غذاهات بعضی وقتها اونقدر خوشمزه میشه که باید بهشون افتخار کنی. منم پارسای نبی ام. وقتی غذایی رو می خورم باید بهش افتخار کنی!



حالا امروز از یه دوست خییییلی قدیمی از سایتی که همون قدیما توش فعال بودم، پیامی شبیه این داشتم


جوابگوی کی بودی تو

از اتاق میاد بیرون. صدا از لپ تاپ پخش میشه. از ساعت هشت کلاس آنلاین داشته. داره به استاده نقل و نبات می گه و ...

-درس نمیده که . فقط داره از روی متن کتاب  می خونه. همونم بلد نیست بخونه. جواب پسرها رو نمیده. فقط جواب دخترها رو میده. هر چی سوال کنیم خودشو می زنه به نشنیدن.

میگم:

-تو هم که استاد شدی همین کارو رو خواهی کرد. فقط جواب دخترها رو میدی.

میگه:

-نخیرم. من اینطوری نمیشم. اصلا نمیشم. من جواب همه رو نمی دم!!!!!


دوباره میره تو اتاق. نقل و نبات گویان یه آهنگ قری میذاره و صدای استاد در پس زمینه ی آهنگ گم میشه.

شورزندگی

( من روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که ما نباید خدا را در این دنیا قضاوت کنیم. این دنیایی که ما می بینیم نقشه ای است که درست اجرا نشده. مثلا هنرمندی را که نقاشی ناقصی کرده و آدم دوستش داره چطور می تونه ملامتش کنه؟ نمی تونه انتقاد بکنه و خاموش می مونه به انتظار اینکه اثر بهتری به وجود بیاره. شکی نیست که این دنیا در یکی از اون روزهای بی هنری اش درست شده.بدون شک هنرمند هنگام خلق آن وسایل کافی در اختیار نداشته )


شور زندگی

ایروینگ استون

ترجمه: محمدعلی اسلامی ندوشن


دارم (شورزندگی) که روایت زندگی  ونسان ونگوگ هست رو گوش میدم. روی کاست ضبط شده و کیفیت خوبی نداره.اما خوانشش خوبه. عالم و آدم از عشق من به تابلوی شب پرستاره ی ونگوگ خبر دارن. امروز به جایی رسید که داشت لحظات خلق تابلوی تراس کافه در شب  رو که  آسمونش شبیه شب پرستاره ست روایت می کرد. مثل آدمی که داره در مورد جایی بسیار آشنا خاطره ای رو می شنوه، کیف کردم از شنیدنش.

کلا  ونگوگ رو بخاطر رنگهای تند و زنده ی تابلوهاش دوست دارم. و امروز شنیدم که بعد از کلی مرارت و تمرین و مشق کردن به این موضوع رسیده که رنگ های تیره  اروپایی رو رها کنه و از ترکیب های تند و زنده استفاده کنه که البته این نوآوری  امپرسیونیم ها مورد ملامت نقاشان عصر خودش بوده.


-خانواده ونگوگ از طرف پدری و مادری از ثروتمندان بنام هلند بودند و کارشون نقاشی و فروختن آثار هنری گراوُر ( همون کپی خودمون) بوده. به نظر میاد تنها فرد آواره و بی شغل و بی درآمد این خاندان، ونسان عزیز ما بوده.

-در خاندان ونگوگ کلی آدم هست که اسمش (ونسان) هست. و همه ونسان ونگوگ هستن. یاد اسمهای پربسامد خودمون افتادم که در یک خانواده مثلا ده تا نوه داریم به اسم علی یا زهرا و فاطمه بعد برای اینکه قاطی نشتن با هم و بشه تشخیص شون داد هر کدوم  رو با اسم دومی که سانتی مانتال هم هست صدا می کنن.


بهاره

به اسم بهاره می شناختمش. بهاره ی ... . هنوزم وقتی می خوام در موردش فکر کنم توی ذهنم با همون اسم  توی ذهنم می چرخه. دوستی مجازی خوبی یا بدیش اینه که همون اسمی که برای شناسایی خودت انتخاب کردی باعث میشه بعد ها دیگران گمت کنن و نتونن توی دنیایی که دیگه از علنی کردن اسم و رسم واقعیت نمی ترسی، پیدات کنن.

از بختیاری منه که این دوسه تا کتاب، باعث شدن دوستهای قدیم و جدید پیدام کنن و دلم باغ باغ بشکفه از ارتباط های مجدد که بعضی هاش حتی بعد از سی ساله.

می دونستم بهاره معلمه. دوتا دختر داره. عاشق آشپزیه.یکبار هم در مورد متنی که در مورد شاگرد نابیناش نوشته بود با هم حرف زدیم. ارتباط مون توی محدوده ی همون سایت بود.

پارسال پیدام کرد. نشونی داد و فورا شناختمش.با اینکه اسم و رسمش رو می دونم اما هنوزم برام بهاره ست. دوره های باحال و حرفه ای شیرینی پزی داره و چیزهایی که توی استوریهاش می بینم نشون میده حسابی به کارش وارده. برنامه داشتم شیرینی عید امسالم رو بهش سفارش بدم.حرف هم زدیم. اما با رفتن مامان همه چی به هم خورد.

چند وقتیه که استوری های خوش آب و رنگش دردناک و دلگیره.مادرش رفته. دلم ریش ریش میشه که می بینم و نمی تونم کاری براش بکنم. یادم نمیاد که توی روزها و هفته های اول مصیبت کی و چی و چطوری آرومم می کرد که الان من هم همونها رو برای او و دوست دیگرم که سوگواره انجام بدم.

الان می فهمم که وقتی دوست و آشنای مجازی بهم می گفتن با پستهام دلشون خون می شد و گریه می کردن یعنی چی.

مادرو پدرها طوری زود تموم میشن که نمیدونی چیکار کنی. برای بهاره، برای خودم، برای همه ی اونایی که مامان و باباشون رفته، صبوری و آرامش آرزو می کنم. گرچه که آرزوی دیریابیه و حالا حالاها به دست نمیاد.


کتاب با طعم سانسوریا

بعد از شش هفت ماه امروز از کتابخونه کتاب امانت گرفتم. جلد چهار تا هفت آتش بدون دود. تا جلد سه رو بهمن خونده بودیم( همسرانه) و کرونا اومد و تعطیلی ها و موند موند موند تا امروز.

رفتن توی مخزن ممنوع بود و خود متصدی کتاب رو می آورد. اینکه می دونستم کدوم کتابو می خوام کمکم کرد. وگرنه باید وارد سایت کتابخانه های عمومی کشور بشی. شهر رو انتخاب کنی و با توجه به موضوع، نام کتاب، نام نویسنده و ... کتابی رو انتخاب کنی و درخواست کنی.

چیزی که توجهم رو جلب کرد سه تا گلدون سانسوریای ابلق سرحال و رشید بود که به دکوراسیون کتابخونه اضافه شده بود. که چه دلبر بودن.

آی دلم می خواست یکی رو بزنم زیر بغلم بیارم سی خودم.


-یکی از روشهای دستیابی من به خواسته هام اینه که اونقدر ازش حرف می زنم که بی ارج و قرب میشه و در اقدامی نابهنگام میرم می خرمش.فعلا برام گنجی گرانبهاست که باید براش جفای هجران بکشم.


-چیزی که روحم رو جلا داد خریدن چند تا سبد رنگی پلاستیکی و ظرف های دردار کوچولوی رنگی بود. این چیزمیزهای پلاستیکی توان رقابت با کتاب رو دارن در به غلیان درآوردن احساسات من! طوری که ولم کنن توی پلاسکویی... من دیگه چیزی از دنیا نمی خوام.