پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نصف سال، نصف عمر، تمام طاقتم را طاق کرد.

یک راه دررویی را یاد گرفته ام و وقتهایی که دلم می خواهد بیشتر بیدار بمانم، قرصهام را بجای ساعت یازده، دیرتر می خورم. حالا یا چیزی برای خواندن دارم یا سرم توی تلگرام و اکسپلولر اینستا و دیدن پارچه های رنگی منگی ست.دیروز دم غروب خوابم برد و یکساعت خوابیدن باعث شد خودبخود بیدار بمانم و ساعت دوازده به بعد گیج و منگ نیفتم توی تخت.

در نابجاترین موقعیت ها یادش می افتم. نابجا که می گویم یعنی در غیرقابل تصورترین وضعیت و موقعیت ناگهان یادم می افتد که من مامان ندارم، بابا ندارم . و بس که نداشتن مامان هنوز برایم هضم نشده و به باور تبدیل نشده، وقتی یکهو یادم می افتد مثل این است که بهم شوک الکتریکی وارد می شود. تمام سیم پیچی های مغزم در حد انفجار داغ می شود و اشک می سُرد روی گونه هام. انگار همین الان است که فهمیده ام مامان رفته. مطمئنا علاوه بر سرتق بودن و لجوج بودن خودم در تقابل با موضوع مرگ، اینکه تا همین الان که دارد می شود شش ماه، نه سرخاک رفته ام نه سنگش را دیده ام.به وقتش در چهلم و ماه اول و دوم و سوم و ... بالای سرش ننشسته ام و دست نکشیده ام روی سیاهی سنگ و قربان صدقه نرفته ام که نترسد از تنهایی، نترسد از شبهای آنجا، نترسد از مورچه های گزنده ی آنجا، دلیل محکمی ست برای باور نکردنش. با بابا که از این حرفها زیاد زدم و بازهم ویران و آوار بودم روی خودم.با مامانی که هیچ وقت فرصتش پیش نیامد، چطور می توانم کنار بیایم؟

دیشب خوابم نمی برد.توی جا غلت زدم و پیچیدم و بین بلند شدن و رفتن سراغ کاری یا خوابیدن درگیر بودم که یکهو آوار شد روی سرم. دیدمش روی تختی که سیم و اتصالات دستگاه را جدا کرده بودند و صفحه ی مانیتور چیزی نشان نمی داد.چشم هاش بسته بود و عین خیالش نبود که ما هفت هشت نفری دورش داشتیم خودمان را تکه پاره می کردیم از گریه و صورت خراشیدن و فریاد زدن.آنقدر آرام و بی خیال بود که کفری شدم.یعنی چه که ما را همینطوری بگذاری و بروی؟دلت نسوخت برای دخترهای بی بابا و مامان؟ دیشب دیدمش، خودم را دیدم که دست توی دهان بردم  از دیدن کیسه ی سیاه زیپ داری که او درونش بود. میلرزیدم و ناله می کردم و گریه می کردم و صورتم را می کندم و زن غسال غر غر می کرد که(برو بیرون اعصاب منو خراب نکن.حوصله ی گریه ندارم).کیسه ی سیاه را که دور انداختند باز همان صورت آرام و بی غم را دیدم. این بار دلم کباب شد. سوختم. آتش گرفتم از تن شرحه شرحه شده ات. از زخم ها و شکاف ها و بخیه های رو شکم و سینه ات.خودم را لعنت کردم که دیروز از دستت کفری شده ام. به خودم گفتم: یعنی الان درد نمی کشی دیگر؟ یعنی دردهات تمام شدند دیگر؟چه تکه تکه کرده بودندت عزیز دل من.

دیشب خوابم نبرد و یکهو آوار شد روی تنم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. خوابش را دیدم. به تندی و خشم باهم حرف می زدیم. یادم نیست سر چه موضوعی، اما هی دعوامان می شد. و این خوابها که دو سه بار است تکرار می شود، برای منی که هیچ وقت با صدای بلند باهاش حرف نزده ام، کشنده است.

چرا دعوایم می کنی؟ یعنی گریه نکنم برایت؟ یعنی دلم مچاله نشود از دلتنگی ات؟ یعنی یادت نیفتم؟ یعنی صورتت را هی جلوی چشمم زنده نکنم؟ یا نکند از من ناراضی هستی؟ نکند بخاطر چیزی مرا نبخشیده ای؟ می ترسم. از این یکی خیلی می ترسم. اگر بلدی طوری به من بفهمان که اینها یعنی چه؟ من بلد نیستم. من دیگر خودم را بلد نیستم.تو را بلد نیستم. دنیا را بلد نیستم.فقط می دانم شش ماه شده که نیستی و من هربار دستم می رود که زنگ بزنم بهت و حالت را بپرسم.

زن در ریگ روان

ادبیات ژاپن یا لااقل آن کتابهایی که من از این ادبیات خوانده ام، نثر روان و جذابی دارد.( و خوشبختانه ترجمه ای خوب) مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی را در واژه هایی آشنا و قابل دسترس قالب گرفته و خواننده را به تفکر و چالش دعوت می کند.

ریشه ی اساطیر و افسانه های مکتوب و منقول به قدرت فهم آدمی از طبیعت و محیط برمی گردد. آدمِ جامعه ی گرسنه  رستم را در حال کباب کردن گور و درسته قورت دادنش روایت می کند. آدم جامعه ی ناامن پهلوانان دلیری را که با اژدها یا دیو هفت سر می جنگد و بر او فایق می شود، می سازد. شاید افسانه ی سیزیف که در منابع کهن یونان، محکوم به سرگردانی در دورباطل بالا بردن سنگ غلتان تا بالای کوه و فروافتادن سنگ از شیب کوه و شروع دوباره و هزارباره ی غلتاندن سنگ است نیز حاصل ذهن آگاهی بشرِ آن دوره است که فهمیده زندگی بشری چرخیدن و سرگردانی در دورتسلسلی ابدی ست. به دنیا می آییم، تولید مثل می کنیم، با سختی و مکافات محصول تولیدی مان را بزرگ می کنیم و همین چرخه در نسل های آینده و آینده و آینده مکرر می شود بی آنکه بیهودگی اش درس عبرتی داشته باشد. دوره های تاریخی مشابه را می خوانیم و در آن زندگی می کنیم و می فهمیم که کدام کار و عمل بی نتیجه و کدام  تغیییر و کنش مفید است، اما آن چرخه ی تکرار را بیش تر دوست می داریم و در آن غوطه وریم.

مرد از خالی کردن شن ها سرباز می زند. نقشه ی فرار می کشد. اقدام به فرار می کند. از بلندی سقوط می کند. در ده گیر می افتد و در نهایت به بازیچه ای که برای تولید آب صاف و قابل شرب دلگرم می شود و راه روشن فرار را ندیده می گیرد و ماندن در گودال را ترجیح می دهد.

سالهای مدیدی که در این چرخه گرفتار بوده، به اندازه ی کافی روی خلق و خوی بشری او تاثیر داشته که نوع دیگر زندگی را فراموش کند و به این مدل و سبک پیش رو خو بگیرد.

از جهتی دیگر، انسان قادر نیست به تنهایی انتخاب کند و پای انتخابش بماند. معمولا این جامعه، حکومت، محیط و قوانین اند که او را مثل اسب عصاری مجبور به چرخیدن حول محور جبریات می کند. مردم ده ( حکومت، جامعه، محیط) مرد را علیرغم میلش در گودال نگه می داند و با محرومیت از آب و غذا و روزنامه ادبش می کنند تا کار مورد نظر آنها را انجام بدهد. حتی بی شرمانه از او می خواهند که در برابر دیدگان همگان با زن آمیزش کند. و مرد درمانده با پرنسیب و شخصیتی که در ذهن خویش از خودش دارد، وحشیانه تن به خواسته های آنان می دهد.

مرد حشره شناس است و مثل حشره ای در دام آدمها افتاده تا هرگونه که می خواهند سنجاق در جسمش فرو کنند و طبق سلیقه ی خودشان خشکش کنند. و در نهایت همان می شود که اکثریت غالب می خواهد. مرد به سلیقه و خواست آنها خو می کند و ماندن در قفس را به رفتن ترجیح می دهد.

از وجهی دیگر با نگاهی خوش بینانه می شود گفت تا وقتی فرد در چرخه ی سیستماتیک جامعه قرار نگرفته، به تنهایی موفق نمی شود و کار فردی بیهودگی محض است. روزی باید به این خودآگاهی برسد که در خدمت جامعه باشد و همگام با آن قدم بردارد تا بتواند راه نجات پیدا کند.راه نجاتی عمومی و عام المنفعه.

زن رام است. مطیع محض است. شکوه و شکایتی ندارد. جهان بیرون از گودال شن را نمی خواهد. قدم زدن را نمی خواهد. این زندگی گوسفند وار، جلوی حس ناکامی او را گرفته و از چتر کاغذی بالای سرش، از آب تمیزی که چند وز یکبار برایش می آوردند، از شستن شن از تن مردی که با او بدرفتاری می کند لذت می برد. آدم مسخ شده قدرت اعتراض و تغییر ندارد.

زن در ریگ روان

کوبو آبه

انتشارات نیلوفر

 

-پی دی اف خواندم.

-خوشخوان و روان بود. اما دیریاب و نیازمند به پشتوانه ی تاریخی و میتولوژیکی روزگار باستان است.

-از دیدن خودِ درونت در آدمهای قصه احساس خشم، انزجار و شرم می کنی.

-پشت تمام اعتراضات و عصیانگری های آدمی در برابر جبریاتِ ساختگی یا سرشتی، گونه ای اطاعت و فرمانبرداری غریزی نهفته است که میل به بقا آن را تقویت می کند. شاید اگر آدمی به قوه ی نطق و تفکر متمایز نبود، پذیرش این ذلیل بودگی در برابر جبر، آسان می شد. اما انسان علیرغم ناتوانی سرشتی، داعیه ی توانایی و قدرت در برابر تمام پدیده های طبیعی و غیرطبیعی  را دارد و همین خیره سری پوشالی، گذران زندگی را متنوع و به اشکال گوناگون قابل تحمل می سازد .

-کتاب را در همخوانی گروه دچار خواندم.



مادر مهربون و فداکار

یه فیلم چند دقیقه ای خارجی دیدم که از مادرها می پرسیدن: فکر می کنید بچه هاتون در مورد شمای مادر چه نظری دارن. تقریبا همه ی مادرها گفتن( از سختگیریهام شاکیه .دوستم نداره و از رفتارهام بدش میاد). بیشتر مادرها با بغض و نم  اشک جملات شون رو گفتن. من هم احساساتی شدم و همون حس رو داشتم و فکر کردم نتیجه ی این همه سختگیری و تلاش برای تربیت صحیح بچه ها فقط افزایش دلزدگی و ایجاد دلخوری و گاها نفرت بچه از والدینه. و ما چه راحت مهر بچه ها رو از دست میدیم بخاطر تربیت کردن شون. بهتر نیست بذاریم هر کاری می خوان بکنن ولی در عوض دوست مون داشته باشن؟!!!!

در ادامه ی فیلم ،رفتن از بچه های همون مادرها که از پنج شش ساله تا بیست و چند ساله بودن پرسیدن نظرتون در مورد مادرتون چیه؟ همه ی فرزندان بلا استثنا گفت مادرشون بهترین آدمیه که در زندگی دارن. عاشقشن .دوستش دارن و می دونن که هیچ کسی توی دنیا بیشتر از مادرشون دوست شون نداره.

فیلم رو به مادرها نشون دادن. من هم پا به پای مادرهایی که حرفای بچه هاشون رو می شنیدن و می دیدن گریه کردم.

چند ساعت بعد که پسرک از اتاقش بیرون اومد ازش پرسیدم: اگه کسی از تو بپرسه نظرت در مورد مامانت چیه و بی سانسور و ملاحظه و مراعات نظرت رو بگی...تو چی میگی؟ گفت: کسی بپرسه..یا تو داری می پرسی؟ گفتم: نه . کسی بپرسه. گفت: خب برای چی بپرسه؟ علتش مهمه. بپرسه که بعد بیاد به تو بگه؟ برای تحقیق می خواد؟ می خواد توی اینستاگرامش بنویسه؟ می خواد توی تلویزیون بگه؟ برای چی می خواد؟ گفتم: اووووووووه...حالا یه سوال پرسیدم ها... هزار تا سوال بپرس... یه جواب می خوام فقط. تو چه جوابی میدی؟

گفت: چون مطمئنم کسی که ازم می پرسه یا دوستته یا آشنای توست یا تو رو به هر دلیلی می شناسه و حرفای منو بهت میگه پس منم مجبورم بهش بگم: به مامانم افتخار می کنم چون خیلی مهربونه . برامون فداکاری می کنه و توی دنیا کسی مثل اون نیست.

گفتم: مجبوری؟ گفت: خب آره. اگه راستش رو بگم که آبروی تو میره. آبروی منم میره .میگن چه بچه ی قدرنشناسیه.چون همه ی مادرها فداکارن.اگه بگم تو نیستی خودم ضایع میشم. گفتم : پس فکر می کنی من فداکار و مهربون نیستم؟گفت: چرا هستی. فداکار همیشه.اما مهربون نه. بعضی وقتها مهربونی که اونم خیلی کمه.

در حالی که به شباهت جواب بچه به بچه های اون مادرها فکر می کردم و به حرفهای خودمونی مون که متعاقبا پیش اومد، بلند شد و رفت توی اتاقش.بهش گفتم: ولی من سختگیری هام دلیل داره. می خوام خوب تربیت بشین. گفت: خودم می دونم! به اونی که می خواد بپرسه هم خودت جواب بده. من جواب نمیدم.

نو که بیاد به بازار...

می گه: داری می پیچونی؟

می گم: نه. فقط نظر میدم. گوش بده. یا  رد  کن یا قبول.

می گه:آخه هم درست می گی. هم من نمی خوام قبول کنم. منطقیه که رد کنم. اما دلم می گه...

می گم: اگه دلت بخواد همه شو برات می گیرم. بدون شرط.

می گه: پس نمی خوای بپیچونی.

می گم:نه!!!!!!

از دوسال پیش که هنوز پنجم نرفته بود، گفت ششم ام که تموم شد دوچرخه ی دنده ای می خوام.جایزه ی کارنامه م. گفته بودیم باشه. چند روز قبل که حرفش پیش اومد بهش گفتم : هنوزم دوچرخه می خوای؟ با این اوضاع کرونا که نمیشه باهاش بری بیرون یا کسی ببردت پارکی جایی. گفت: داری می پیچونیش.

امروز که ماهی سرخ می کردم اومد گفت: کیف می خرین برام؟ گفتم: آره.گفت : کفش چی؟ گفتم آره. گفت اگه مدرسه ها حضوری نباشه چی؟ گفتم : بهت قول میدم که حضوری نیست. اگه هم باشه اونقدر کم و کوتاهه که حتی نمیشه بهش گفت نیمه حضوری.گفت: پس کیف و کفش لازم ندارم؟ گفتم: اگه دلت می خواد برات می خرم. اما کیفی  می خرم که تا سه سال آینده ازش استفاده کنی. کفش هم  هر وقت نیاز باشه فورا می خرم.گفت: من که جایی نمی رم. کفش لازم نیست.خندیدم.گفتم: توی سن رشدی. کفشات کوچیک میشن. لازم نه. واجبه.

کمی دور و برم چرخید. پرسید این ناهار خوشمزه( عاشق ماهیه) کی حاضر میشه. و گفت: دوچرخه رو ...

گفتم: نظرت چیه که بذاری سال بعد بخری؟ گفت: دیدی داری می پیچونیش. گفتم: گوش کن بعد گارد بگیر.الان بخریم می ذاریمش انباری. پاییز و زمستون بخاطر سرما و احتمال بیماری ازش استفاده نمی کنی. چرا نصف سال بیخود توی انباری خاک بخوره، احتمالا زنگ بزنه و ...بذار اونور سال بگیر که هوا خوب بشاه و بتونی لااقل توی حیاط و پارکینگ ازش استفاده کنی.

کمی فکر کرد.گفت: حرفاتو قبول دارم. حتی می خوام قبول کنم. اما یه چیزی توی دلم میگه داری می پیچونیش. گفتم: اصلا برو با بابات مشورت کن و حرف بزن که نپیچه! من پیچوننده ام. به من ارتباطی نداره. گفت: نخیر..نمی خوام. با خودت هماهنگ می کنم. ولی نپیچونیش ها.

لوازم تحریر نو هم می خواد. خودکار، مداد، پاک کن، تراش، گونیا، نقاله و هرچیزی که لازمه یا احتمال داره لازم باشه رو نو می خواد. تلاشم رو می کنم که با استفاده از وسایل قبلیش راضیش کنم. می دونم درصد موفقیتم خیلی کمه. قبول نمی کنه لااقل بخشی از لوازم قبلیش رو استفاده کنه.

تعبیرخواب

باز خواب یک گلدون بزرگ سانسوریای ابلق با کلی پاجوش دیدم. و پاجوش ها منو  بیشتر از برگهای افراشته و بلند سرذوق می آورد.

برم بگردم ببینم ابن سیرین در این مورد نظری نداره؟

یعنی چی که سانسوریای ابلق بشه نماد چیزی توی خواب های من.

حالا داشتنش چندان هم برام حیاتی نیست. در واقع اونقدر خوابش رو دیدم که فکر می کنم دارمش و نباید براش پرپر بزنم. از ارج و قرب افتاده.


یه تعبیرش اینه شاید:

یه نفر از خواب عمیق گلستان پست معرفی گذاشته بود و یکی از عکسهاش گلدون عظیم و حیرات انگیزی از سانسوریای ابلق بود.

ادویه ها

بعد از پست ادویه ها در اینستا ، یه آقای نویسنده ی محترم و متشخصی ازم خواستن چند تا ادویه بهشون معرفی کنم. ادویه هایی که چندان معمول نباشن.

عجیب بود برام.

بخوان ! بخوان!

یادم نیست چندم دبستان بودم، اول یا دوم؟ بابا به اشتباهی خواندن کلماتم می خندید.یکی از سرگرمی هاش این بود که هی بگوید: اینو باز بخون...اینو دوباره بگو...

قبل از مدرسه نوشتن اسم و فامیلم را یاد گرفتم. جاهای مخفی دیوارها را پر می کردم از اسم و فامیلم و بعد منکر می شدم که کار من نیست!

اولین کلمه ی اشتباهی ام خزر بود. دریای خزر که من خِزر  KHEZR می خواندمش و اسباب خنده ی بابا می شد. کلمه ها را یادم نمی آید اما آن عالم شاد پدر-دختری را که من اشتباه بگویم و او بخندد، پس ذهنم ثبت شده.روان شناس ها بگویند شیوه ی تربیتی غلطی بوده، تخریب شخصیت بوده یا هرچی... من دلم می رود برای آن خنده های بابا.

آن سالی پاپ که عوض شد و پاپ جدید آمد، پیش از آنکه خبرش را از تلویزیون بشنوم در روزنامه ها خواندم. و فکر کن بندیکت را چی خواندم  که باز بابا خندید.

بَندیکَت: bandikat    به همین فضاحت!

گاهی که پسرک کلمه ای را اشتباه می خواند توی پوست والد روشن بین و اهل دانش  فرو می روم و  تلفظ صحیح کلمه را بدون تمسخر و عادی برایش می گویم که درستش را یاد بگیرد. اما خدا می داند چقدر دلم می خواهد بابا بشوم و هی بهش بگویم: دوباره اینو بگو...بگو چی گفتی...

و قاه قاه با هم بخندیم.

فضول بچه

من با این بچه چیکار کنم؟؟؟؟

جلوی من نشسته من تایپ می کنم. اون فورا رفرش می کنه و پستهام رومی خونه و جواب می فرسته توی وبلاگ.

به نظرم باید اسباب کشی کنم و جای دیگه بنویسم. امنیت ندارم از دستش


ندیمه

سرگذشت ندیمه را چندسال قبل خواندم و ضرورتی برای دیدن سریال حس نمی کردم. نه که نخواهم ببینمش ، فکر می کردم من که از محتواش خبر دارم، پس اگر بماند برای بعدها، مثلا چندسال بعد هم فرقی ندارد دیدن و ندیدنش. همین هم شد. بعد از یکی دو سال انبار کردن دارم می بینمش.

انصافا که چیز خوش ساختی ست. میمیک صورت زن قرمز پوش نهایت درماندگی و بی چارگی و فشار روانی رو به آدم منتقل می کند. آنقدر خوب بلد است این حس ها را بسازد که حس می کنی وسط معرکه ی او گیر کرده ای و این تویی که با فریب فرمانهای مذهبی باید ماشین تخم کشی باشی و جوجه بیاوری و بدهی به مقامات ارشد تا از لذت پشت و پسله داشتن شاد باشند.

مردکان وقیح در یک دورهمی تصمیم می گیرند زنان بارور را وارد خانه هاشان کنند و برای خنثی کردن حسادت حتمی همسران شان دنبال آیه و پیام آسمانی می گردند تا آنها را مجاب کنند .یکی پیشنهاد می دهد همسران در فرایند اجرایی حضور داشته باشد تا اسم تجاوز روی عمل نباشد و با لبخندهای از سر آسودگی ، حکم می دهند و عملی می کنند.

سرزمین پاک و عاری از تولیدات شیمیایی و آلودگی های اخلاقی ، آرمان شهری ست که  ساخته شدن برای انسان شدنی نیست.انسان  هم مثل سایر حیوانات بنده ی غریزه ست. گیرم که جبر و حکومت و ترفندهایی که به نام دین به مردم اماله می شود، قواعد و قوانین ادواری را تولید می کند و هر جامعه ای به مسلک و مرامی رفتار می کنند. در یک جامعه گوشت گاو حرام است. در یک جامعه خوردن هر نوع گوشتی در روز یکشنبه.  در جامعه ای مو و روی زنان و در جامعه ای طلاق . این همه تفریق و اختلاف در باورهای جامعه نشان می دهد که در بند کشیدن طبیعت انسان( جانور) ، مقطعی ست.

گیلیاد زنان و مردان جامعه را از با هم بودن بر حذر می دارد. زنان بارور فقط سهم فرماندهان اند.مردان دیگر اگر میل به زنی کنند، جایشان روی دیوار قد کشیده ی دورتادور شهر است در حالی که پاهاشان آویزان است و از طناب دار  تاب می خورند. و زنان بند بند انگشتان و مچ و چشم شان را از دست می دهند تا ادب شوند.

اما همین مدعیان ساختن آرمانشهری پاک و عاری از آلودگی ، حیاط خلوتی دارند که در آن به نکبت ترین وضعیت در هم می لولند و فسق و فجور می کنند و خم به ابرو نمی آورند که رفتارشان با ادعاهاشان تضادی ویرانگر دارد.این تضاد را حق خود می دانند. ( بالاخره ما هم آدمیم) ( چیزی که ما خوب تشخیص می دیم لزوما به این معنی نیست که برای همه خوبه. اما برای یک عده ای حتما خوب ترین چیزیه که اتفاق می افته). این انحصار طلبی و خودخواهی خاص انسان است. جانوری که ادعای آسمانی و ملکوتی بودنش اعضا و جوارح هستی را کش آورده ، اما هر کس و هر گروهی که قدرت داشت، به راحتی و آسانی سایر هم نوعانش را لگدمال می کند، می کشد، زندانی می کند، حلق آویز می کند و شادی و خوشی و سرخوشی را فقط حق خودش می داند و بس.

و این است قصه ی آشنای بشر در تمام جوامع متمدن و متهجر .



میله

دیشب به حس غریبی دچار بودم. حسی که گاهی سراغ آدم می آید. و وقتی بیاید دل و روده ی آدم را هم می آورد. نه سر داری نه سامان. نه دل داری نه دماغ. نه ...

حس می کردم توی دنیای به این بزرگی هیچ کس، هیچ کسی نیست که ذره ای دوستم داشته باشد. هرچه می گشتم و مرور می کردم، کمتر می یافتم. دلم آنقدر کوچک و تنگ شده بود که بلند شدم با دستهایی که گوشه گوشه ی ناخن های اگزما زده اش از تکرر مصرف مایع ظرفشویی قلوه کن شده بود و گوشت و پوستش ورآمده بود، قابلمه و ظرفهای شام پسرها را بدون دستکش شستم. آنقدر از دوست نداشتنی بودن خودم مطمئن بودم که حتی به پسرها رو نینداختم که ظرفهاان را بشویند و نگذارند برای دستهای زخم دار من.

همسرانه سریال دیدیم  و حرف زدیم و ...

اما باز هم کسی پیدایش نبود که قصد داشته باشد ذره ای دوستم بدارد.

قبل تر، خیلی سال پیش تر نوشته بودم که سی سال پیش دختر همکلاسی ام به ضرص قاطع جلوی جمع بهم گفته بود( فکر نکن کسی دوستت نداره. تو خودت نمی خوای کسی دوستت داشته باشه).

نمیدانم شاید دیشب هم یکی از آن حمله های بدخیم پس زدن دوست داشتن های دنیا بود.

 و وسط این حیرانی چرک آلود گرانی و خفقان و نبودن کورسویی از نور در آینده و پریشانی روح و خرابی جسم، چه دل خوشی دارم من که به دوست داشته شدن و نشدن مشغول می شوم و غصه می خورم.

بعید نیست این هم یکی از ترفند های مغز باشد برای فرار کردن از این دایره ی آتش که درونش اسیر افتاده ایم.

گرچه دوست داشتن و دوست داشته شدن هم قادر نیست درمان و مرهمی برای این همه زخم های خون ریز باشد.

مثل اسب عصاری می چرخیم دور میله ی جبرجغرافیا و برای بالادستی ها رقص میله می کنیم. تا کی و کجا و چطور بفرستندمان سینه ی قبرستان. با کرونا.بی کرونا.