پسر کوچیکه می خواد قبل از بزرگ شدنش یک انتشاراتی بزنه. و کتاب های منو چاپ کنه.
اسم نشرش هم اینه: آمو - علیخانی
اصلا هم فکر نکنید که چون یکبار بردیمش دفتر آموت و آقای علیخانی رو چندبار از نزدیک دیده و تحویل ویژه گرفته شده ، این تصمیم رو گرفته. خیر..خودش میگه :
-انتشارات خودمه. دلم می خواد این اسمو براش بذارم!!! ( آمو ) چون شبیه (آموته) و من خیلی دوستش دارم. (علیخانی) هم که ..مشکلی نداره. داره؟؟؟ فامیل خودمه !!
گفتم:
-نه نداره عزیزم!! موفق باشی
این هم غرفه شون توی نمایشگاه!!!!
داستان در یک سالن آرایشگاه می گذرد. ماجراهای روزانه ی یک سالن که از فرط روزمرگی و تکرار ، شاید جذاب و دنبال کردنی نباشد، در روایتی خواندنی و در هم تنیده با احوالات راوی داستان که دختری جوان و بی پناه و آرزومند ادامه ی تحصیل در دانشگاه است، جلوی چشم خواننده قرار می گیرد.
هر زنی که وارد سالن میشود با مختصات اخلاقی و شخصیتی خود، بخشی از وجوه راوی را روشن می کند. آدمهای داستان ، حقیقی و پذیرفتنی اند. ترابی پیرمردی است که آرزو دارد به نام کوچکش صدا زده شود و برای رسیدن به عشق نهانی که پیرانه سر، دچارش شده، روی جانش قمار می کند.زن های مسن و سنتی داستان ، ساده انگاری و معصومیت ذاتی دارند، زنهای جوان، اهل سروصدا و شیطنت و شلوغی و شیک پوشی و فال قهوه و خریدهای افراطی سالنی اند، که روی هم رفته هر شخصیت در جای خود خوب نشسته و از پس معرفی خود برآمده.
واگویه های راوی و تصمیم نهایی او برای رد کردن کمک گروه خیرین تحصیل و ماندن کنار پیرمرد و همسرش، نشان از تمام شدن سرگردانی های راوی و غلبه بر شک و تردیدها و قوی شدن او پس از ترس ها و دودلی های بسیار دارد.
پنج شنبه های سالن
ملیحه صباغیان
ناشرخود
نویسنده / پخش چشمه
یکی از غرفه های آموزشی نمایشگاه کتاب، بهمون دوتا گلدون کوچک کاکتوس داد. رو گلدون برچسب زدن: ( به غصه ها بگو میگ میگ).
پسرکوچیکه سوال کرد: ( این جمله یعنی چی؟)
گفتم: یعنی به غم ها و غصه هات بگو عین میگ میگ با سرعت ازت دور بشن.
پسرکوچیکه رو به کاکتوس کرد و گفت:
-نیما..میگ میگ ، خانوم شاملو میگ میگ ، مدرسه میگ میگ...
* فعلا اینجا مغلمه ای از مادرانه و دل رنگی و پروانه ای روی شانه... خواهد بود!
اسم این حرکت اسباب کشی نیست. هنوز نیست.
کلافه شدم از ننوشتن و حرف نزدن. از انباشته شدن کلمه ها و جمله ها. از دیدن هزار تا چیز مختلف و امکان نوشتن نداشتن.
فعلا اومدیم اینجا تا ببینیم خونه ی اولمون، آزاد میشه یا نه.
باشد که ماندگار نشویم!
(حالا خدا رو چه دیدی..شایدم مزایاش خوب بود ، موندیم )
احساس آدمی رو دارم که به اندازه ی کافی صبوری نکرده و باید خجالت بکشه که اومده یه خونه ی دیگه! حس بدیه.