پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مثل بچه

بچه ام را سپردم رفت.

دلم برایش تنگ است. خدا کند مراقبش باشند. نازش را بخرند. نوازشش کنند.

ذات

هزار سال هم که بگذرد نمی توانید ذات چیزی را عوض کنید.

هزار سال هم که بگذرد نمی توانید بوی چیزی را عوض کنید.

از آفتابگردان از ازل تا ابد آفتابگردان می روید و از خرزهره تا ابد خرزهره. گیرم که هرکدام خاصیت و شفایی داشته باشند.گیرم که هیچ پدیده ای بی مصلحت خلق نشده. گیرم که هر کج و کوله ی بدبوی بی ترکیبی مثل هر راست قامت و استوارِ معطر خوش ترکیبی، به دلیلی آفریده شده باشد.

دل خوش نکنیم به همنشینی گُل و گِل. دل خوش نکنیم به شباهت دوغ و دوشاب. دل خوش نکنیم به عمر از سر رفته.

خمیرمایه جای دیگری سرشته شده. خمیر جای دیگری ورز داده شده. نان جای دیگری در تنور پخته شده.

ذات! ذات! ذات!

چی می زنی؟

اینایی که مدل چرت زدن شون چهارزانو نشستن و خم شدن کامل روی  تقاطع زانوهاست ، چی می زنن؟

جدا می خوام بدونم.

خوابن، خمارن، نشئه ان یا هرچی، اما با انعطاف کامل خم شدم روی پاهای چهارزانو نشسته.


محل مشاهده: پارک ها

ویژگی  : اعتیاد

این همه بار

بار تمام خستگی های جهان روی دوشمه.

بار تمام غصه های جهان توی دلمه.

بار تمام اشکهای جهان توی چشمامه.

بار تمام بی کسی های جهان روی  وجودمه.


کتلت گیر

از وقتی  یاد دارم، از نمیدانم چند سالگی،سرویس رنده و کفگیر ملاقه مان دسته قرمز بود. حالا قرمز هم که نه. نارنجی بود. طوری به این دسته نارنجی ها خو کرده بودم که فکر می کردم  در تمام خانه ها باید از همین ابزار دسته نارنجی موجود باشد. فکر می کردم یکی از رکن های بند و بساط زندگی باید همین دسته نارنجی ها باشد. برای همین تا ازدواج کردم رفتم سراغ یک لوازم خانگی و چشم چشم کردم تا یک سرویس دسته نارنجی پیدا کنم. گشتم. نبود. به جاش یک سرویس  فانتزی دسته قرمز از تخم مرغ خرد کن تا رنده ی گوجه حلقه کن  و دربازکن و پوست کن و ...خریدم. خریدم همه را به تحسین و تعریف درآورد اما ته دل خودم قدرت رقابت با آن دسته نارنجی ها را نداشت. دسته نارنجی هایی که انگار از وقتی چشم باز کرده بودم توی آشپزخانه مان بود.

بچه بودم. پرسیدم:

-این برای چیه

گفته بود:

-کتلت گیر

-یعنی کتلت ها رو می گیره؟ چطوری؟

نشانم داد که چطوری.قسمت مشبک باید می رفت زیر کتلت و از توی روغن برش می داشت و چند ثانیه روی ماهیتابه نگهش می داشت تا روغن اضافی ازش بچکد.

سالها بعد، وقتی دیگر دختر آن خانه نبودم، یگ انبر قشنگ خریده بود. گفتم:

-چه خوشگله. برای چی خوبه؟

-کتلت گیر، مرغ، ماهی،هرچی بخوای سرخش کنی.

یا از اسم کتلت گیر خوشش می آمد، یا شاید چون کتلت هایش مزه ی بهشت می داد دوست داشت هر وسیله ی تازه ای را یک طوری پیوند بدهد به کتلت.

یکی دوسال بعد، با نشستن پای آشپزی های ماهواره و ذوقیدن و شوقیدن برای مجلات آشپزی مدرن  و دیدن ابزار و لوازم آشپزخانه های مردم دنیا ، فهمیدم چیزی که تمام عمر بهش می گفتیم کتلت گیر، به سیب زمینی کوب معروف است. کلا  له کننده ی هرچیز آب پز و نرم بود.بهش گفتم. زل زد بهم و گفت:

-جدی؟

-آره.

-می خوای ببرش برای خودت.من استفاده ش نمی کنم. نه برای کتلت گیری نه برای کوبیدن سیب زمینی  یا هرچی.

-نه می گردم یکی پیدا می کنم. این بذار بمونه همینجا. خاطره های بچگی مه. همینجا قشنگتره.

دوباره دوره افتادم که یک دسته نارنجی شبکه فلزی شبیهش پیدا کنم. اصلا تمام فلزی. اما چیزی شبیه همان. دو سه سال مدل های پلاستیکی  اش را بالا پایین کردم و دستم پیش نرفت برای خریدنش. ( آن )نداشتند که به دلم بنشینند. تا پارسال که بالاخره رضا دادم و از بازارچه مرزی جلفا یک پلاستیک فشرده اش را خریدم.طوسی بود.

یکی از روزهای هفته اول اسفند نود و هشت ، وقتی دیگر نبود ، کتلت گیرش را برداشتم. به دخترها نشان دادم و گفتم:

-من اینو می برم. از بچگی چشمم دنبالش بود.

کتلت گیر کهنه و رنگ پریده و سن و سال دار را گذاشتم توی وسایلم.

نظر

از صندلی پشتی گفت:

-داشتم توی راه فکر می کردم که دل تو چقدر بزرگه. واقعا بزرگه ها. منظورم اینه که واقعا دل بزرگی داری.

می دونستم چرا این حرف رو زد.گفتم:

-برای اینکه دوست تون دارم.این هم یه نوع بی عرضگی و بدبختیه که بخاطر دوست داشتن کسی، نتونی در برابر حرف زور یا غیرمودبانه ش چیزی بهش بگی. یا تنبیهش کنی. یا قهرت رو طولانی کنی.

گفت:

خب حالا. نگفتم که ادامه بدی . فقط خواستم نظر خودمو بگم.

بعد زد به صحرای کربلا:

-به نظر من آدما دو دسته ان. یک دسته اونا که میگن همه چی کار خداست و خودشون هیچ دخالتی توی زندگی شون ندارن. یک دسته هم پولدارن. اینا هم میگن کار خداست و...

-خب؟ این الان چه ربطی داشت به دل گنده و بزرگ من؟

-هیچ ربطی. فقط خواستم نظرمو بگم.


همین هم خوبه!



+ من هم نظر. اون هم نظر. چه فرقی داره کدوم نظر. اون نظر رو ول کن. بیا با این نظر. ( دیالوگی از داستان پیش رو )

قفل

این اتاق قفل شده از بس این روزها  اتفاق می افته توی خوابهام هم به صورت نمادین جلوه کرده


بچه های کصافط در اتاق قفل کن!!!

آشفتگی

خواب آشفته ای دیدم. می دونم تحت تاثیر اتفاقات اخیر و نگرانی ها و استرس هاشه.

آدم عزیزی مهمونم بود. با همکارهاش که اونا هم عزیزن و دوست داشتنی. توی خونه ی شهرک گلستان اهواز که شهرک نظامی بود و سال68 و 69 اونجا بودیم. .اما خونه ی من بود. توی همین سن و سال. برادر و خواهرها سن بچگی شون بودن. مامان همونجایی که توی اون خونه تکیه می داد به دیوار نشسته بود. در مورد کرونا حرف می زدیم. مامان هم در موردش می گفت. ناگهان مهمونم و دراز کشیده روی زمین دیدم در حالیکه فریاد می زد و از استخون درد و بدن درد و سردرد ناله و فریاد می کرد. با نگرانی سراغش رفتم. داد زد نزدیکم نشو. می گیری. کرونا گرفتم.مامان هی توصیه می کرد به ماساژ دست و پاهای دردناک و دمنوش هایی که بلدم. هول شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. گریه می کردم. قربون صدقه ش می رفتم. فریاد می زد از درد. از ته دل زار می زدم.

جلوی در حیاط ازدحام شد. باقی مهمونام داشتن می رفتن.نگران سرایت کرونا بودن.دلم می خواست  مامان هم بره که نگیره. دلم به ترس بود که با این همه مریضیاش اینو هم بگیره دوام نمیاره.

جلوی در  پدرمرحوم و خواهرهاش و مادرش رو دیدم. مادر ش سپیدمو و مهربون و سپید رو بود. چهره ها شون دقیق با جزئیات جلوی چشممه.مامانش بغلم کرد. چقدر گریه کردم توی بغلش. از طرفی می ترسیدم از نگرانی برای بچه ش اتفاقی براش بیفته از طرفی گریه م بند نمی اومد. مدام می گفتم نرید پیشش. اگه مبتلا بشید برای سن شما خیلی خطرناکه. خواهرهاش با نگاه های غریب و تندی نگاهم می کردن. دوستهام مثل آدمی که می خوان فرار کنن از مهلکه اما نگران هم هستن نگاهم می کردن. بغلم کردن و خداحافظی کردن و رفتن.

برگشتم توی خونه. رفته بود توی یک اتاق و در رو قفل کرده بود. نشستم پشت در اتاق و گریه کردم. نمی خواستم با گفتن در رو باز کن یا حرف زدنی که گریه توش معلوم بود نگرانش کنم. دلم آشوب بود. طوفان بود.

از دل خواب بیدارشدم.انگار که توی همون خونه ام هنوز. داغون بودم. انگار از زیر آوار در اومدم.

نامجو

قبلا گفته بودم وقتی موهام با عرق سرم فرفری میشه یاد مارگارت اتوود می افتم با اون موهای فلفل نمکی بامزه ش.

الان عرض می کنم ایشون رو فراموش کنین. حیفه که اون پرتره ی قشنگش توی ذهن تون تخریب بشه.

از این به بعد آقای محسن نامجو رو در نظر بیارین. با فرهایی در شعاع های به  اطراف پراکنده. حتی رو به آسمون خدا.

فر موهام همون قدر مصرانه در هوایی ایستادن پافشاری دارن.

مغزشوری

کمال همنشین ( بخون خواندن محتواهای روز جامعه ی جوانان در اپلیکیشن های ارتباطی / بابا تلگرام و اینستا و واتساپ رو میگم ) در من بسیار اثر کرده.

موقع نوشتن اینجا یا توی کانال ، درباره ی هرموقعیتی اصطلاحات و کلماتی سر زبونم می چرخه که بیاد بیرون که اگه نوشته بشن، همون لحظه باید زمین دهن باز کنه و منو درسته قورت بده .

آخه چرا اینقدر بی تربیتین نسل جوون؟ هان؟

هر روز هم اصطلاحات جدیدتر و دز ذهن جاگیرنده تر!!!


مغزمو ببرم بشورم!