پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یا غیاث المستغیثین

روز قبل گفتند( مامان چرا جیغ کشیدی؟ من از خواب بیدارشدم از صدای جیغت).خواب دیده بودم و توی خواب جیغ بلندی کشیده بودم که پسرها را نگران بالای سرم آورده بود. تصویر مبهمی از جنگ و جدال خودم با نیما و مامان توی سرم می رفت و می آمد. امروز خواب می دیدم و گریه می کردم. به وضوح خودم را می دیدم و همه چیز را حس می کردم. پارسا تکانم داد( مامان...بیدارشو. گریه نکن).اشک سیلاب بود روی صورتم که چشم باز کردم. نشستم لبه تخت و های های گریه کردم. بچه غیب شد. می دانم اینطور وقتها می ترسد و نمی تواند کاری کند. سربلند کردم به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. اشکها می ریخت و  زن درهم فروریخته و فروپاشیده و عاجزی که با بیچارگی گریه می کرد از زل زدن به چشم هام  ابا داشت. خواب مردن مامان را می دیدم. نه به آن شکلی که اتفاق افتاده بود. طوری که قشنگ بود. بی درد بود. بی غصه بود.همه چیز را عینا می دیدم. از یکجایی مثل صحن یک امامزاده ی خوش آب و رنگ با کاشی ها و نقش و نماهای زنده، مرده ها را بیرون می آوردند.تنهایی منتظر مامان بودم. شلوغ بود. آدمهای غریبه منتظر مرده هاشان بودند. یک نفر ایستاده بود سر صف. هر مرده ای می آمد،پارچه را بالا می زد و چنگ می انداخت توی امعاء و احشای مرده. گوشت و استخوان مرده مثل آدامس کش می آمد.گوشت سبز رنگ بود. فاسد و بدبو. داشتم از ترس می مردم. نکند مامان هم...

از ترس گریه می کردم. روی تخت روان تابوتی بابا را عبور دادند. با پیراهن چهارخانه و شلوار همیشگی خودش. چهار پنج تا بعدتر مامان بود، با لباس هاس قشنگ. کسی کاری شان نداشت. کسی دست نینداخت توی گوشت تن شان. ترس هنوز می تاخت توی جانم.

توی شلوغی، گیت گذاشته بودند برای عبور مردم به سمت شهرکی که انگار خانه ی من بود. جلوی گیت اسم رمز می خواستند تا غریبه وارد شهرک نشود. اسم رمز بلد نبودم. فریاد می زدم و گریه می کردم و مامان را نشان می دادم که دارند می بردندش و من باید به خانه برگردم.کسی محل نمی داد.می شنیدم که برای مراقبت از شیوع کرونا باید ساکنین شهرک را شناسایی کنند. یکی برایم رمز را زد و وارد خانه ام شدم. دور یک سفره ی خیلی بزرگ، تمام آدمهای زندگی ام نشسته بودند. خاله و عمو و زن عمو و عمه و دخترخاله و همسایه، همه جوان بودند. جوان با لباسهای شاد و رنگی. به خودم نگاه کردم لباس صورتی قشنگی داشتم. خجالت کشید که لباسم سیاه نیست.از خجالت بود، از ترس گوشتهای از هم دریده بود، از ترس کرونای قاتل بود ، از غصه ی مامان و بابا بود، نمی دانم، گریه ام بلند و بلندتر می شد و داشت خفه ام می کرد. پسرک که بیدارم کرد هنوز به آدمهای دور سفره نگاه می کردم و گریه می کردم.گریه می کردم.

مدتی ست خوابهام آشفته شده. خوابهایی که مثل فیلمهای آخرالزمانی شده.آرام ندارم. قرار ندارم. قرص ها...قرص های بی خاصیت لعنتی! 

دارم له می شوم زیر فشار ترسهایی که در جهان منتشر شده . از هراسی که تا دم در خانه مان آمد و الحمدلله رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.