پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

...

ای سخت ترین شنبه ی عالم!

ای سخت ترین شنبه ی عالم!

ای سخت ترین شنبه ی عالم!

ای سخت ترین شنبه ی عالم!
ای سخت ترین شنبه ی عالم!

ای سخت ترین شنبه ی عالم!
ای سخت ترین شنبه ی عالم!

ای سخت ترین شنبه ی عالم!
ای سخت ترین شنبه ی عالم!

شنبه

شنبه ها را گذاشته اند برای شروع رژیم های هرگز گرفته نشده. برای تصمیم های هرگز عملی نشده. برای اول هفته های هرگز سفر نرفته. برای کارهای هرگز شروع نشده.

شنبه ی من مثل جمعه ی سیاهی است که توی تاریخ  انقلاب ماندگار شده. یا مثل یکشنبه ی غم انگیزی که آدمهای زیادی را به سمت مرگ سوق داده.

روی گسل ام. روی بزرگترین گسل تهرانم. روی بزرگترین گسل توکیو ام. روی بزرگترین گسل جهانم.

جهانم درد می کند. جهانم را ترس برداشته. جهانم را پیش لرزه و پس لرزه به تکان تکان واداشته.

نگذار آن لرزه ی ویرانگر را تجربه کنم.نگذار آن ویرانی واقعی را تجربه کنم.

نگذار ترس نوجوانی ام رنگ حقیقت بگیرد. نگذار باورم به یکسان بودن بخت و اقبال مادر و دختر حقیقی شود.

شنبه ام را رنگی کن.

شنبه ام را خندان کن.

شنبه ام را آغوشی کن، امن، سفت، استخوان شکن و آسوده.


قربانت

همان که به اشاره ای می شکند و می ریزد روی ویرانه های خودش!

پری!

یاس زرد

دیروز واتساپ آتشم زد. دخترها بعد از 94 روز رفته بودند امامزاده. فضایی پر از سنگریزه و  اسم هایی که با رنگ زرد روی بلوک ته هر ردیف نوشته شده بود.

اسم صاحبخانه را نوشته بودند. فامیلی مامان را با رنگ زرد، دم در خانه ی جدیدش.

بغض وحشی شد و هی بالا و پایین شد توی چانه و سینه و گلویم.

کتاب عاشقانه ای را تمام کردم. دو عاشق با سلامی دوباره به هم رسیدند ولی من دلم می جوشید از چیزی که می دانستم. ساعت نزدیک دوازده شب شد. زیر کتری را روشن کردم تا چای بخورم. نشستم پشت میز مطبخ. زار زدم. زار زدم. پیدایم کردند. به اتاق پسرک پناه بردم و توی ده دوازده تا دستمال کاغذی جلوی دهانم، با صدای بلند هق هق کردم و از ته دل زاری کردم.

چشمم  دید نمی کرد که آن سنگریزه ها و آن اسم زرد رنگ روی جدول سیمانی، همه ی چیزی باشد که از مامان دارم.

این که من می کشم با خودم اسمش دلتنگی نیست. اسمش سوگ نیست. اسمش مردگی ست. خود خود مردگی ست.

شماهایی که مادر و پدرِ رفته دارید هم همینطوری دلتان تکه تکه می شود؟ همینطوری جان می دهید وقتی عکسی از جا و مکان شان می بینید؟ چطور زنده می مانم بعد از آن همه فشاری که  وقت گریه به قلب و قفسه ی سینه ام چنگ می اندازد؟ چطور نفس می کشم هنوز؟

چشم هام مثل وزغ ورم کرده. باز نمی شوند.

نصیحتم نکنید که پرم از شنیده ها.

خانه ی پدری

سالهای آخر دهه هشتاد، مشغول جمع کردن پایان نامه بودم. فیش می نوشتم و  متن استخراج می کردم و خودم تایپ می کردم . کیبور شده بود همدم صبح و ظهر و شبم. در اتاق را می بستم تا پسرک که یکسال و خرده ای داشت، چهاردست و پا نیاید زیرپایم و با یک فشار دکمه ی آبی کیس را نفشارد و خاموشش نکند و زحمت چند ساعته ام را به باد ندهد. ( چندار این کار را کرده بود).word  ی که آن سالها استفاده می کردم قابلیت دخیره کردن خودکار نداشت . باید مطلب تایپ شده را  دستی سیو می کردی.

عید بود یا زمستان که رفته بودم گنبد و مامان چیز وحشتناکی برایم تعریف کرده بود. از زنی می گفت که توی صف نانوایی سر خیابان ، بین زن ها می ایستد و پریشان می گوید.  نان نمی خرد و همانطور هذیان گو می رود تا فردا که دوباره پیدایش می شود.

گاهی از تایپ بی وقفه ی ویژگی های عاشق و معشوق و رند و فقیه و محتسب  و تأویل و تحلیل  آنچه ادیبان در موردشان گفته بودندخسته می شدم و گریزی می زدم به نوشتنِ آنچه دلم می خواست.داستان کوتاه می نوشتم و توی یک پوشه به همین اسم ذخیره می کردم.

جمعه صبحی بود که بچه ها خواب بودند و من پشت مانیتور نشستم تا ... چیزی که مامان تعریف کرده بود توی سرم هروله راه انداخته بود. یک فایل باز کردم و بی توجه به ساختارشناسی شخصیت های غزلهای حافظ نوشتم. از زنی نوشتم که هر روز غروب توی صف نان می ایستد و نوبتش را مدام به زن پشت سری می دهد.با خودش واگویه می کند. لب می جنباند و کسی چیزی نمی فهمد. اما منی که می نوشتمش می فهمیدم. زن از تشت رویی کوچکی می گفت که مردش نیمه شبی تا صبح واداشته بودش که تکه تکه گوشت و استخوان را از کوچه پس کوچه های تاریک محله بگذراند و کنار رود گرگان چال کند. زن رفته بود و برگشته بود.رفته بود و برگشته بود تا ساحال  آب گرگان تمام گوشت و استخوانها را بلعیده بود. زن هر روز غروب توی صف نان می ایستاد و با خودش می گفت: خودم بردمش. خودم چالش کردم. خودم تکه هاش رو کنار هم چیدم. خودم بوسیدمش. خودم عروس شدنش رو مبارکی گفتم بهش.قصه را نوشتم. ده صفحه شد. برق رفت و من چیزی را سیو نکرده بودم. تمامش پریده بود. با خودم فکر کردم لابد باید می پرید که پرید. لابد نوشتنش از اول هم ناشدنی بوده.

قصه مامان اما گرچه شبیه قصه های تریلر و ترسناک بود اما واقعی بود. دخترک پانزده ساله به حکم پدر باید به عقد پسرعموی هفده ساله اش در می آمد. اما دلش را کس دیگری برده بود.روزی یا شبی  پول و طلا برمی دارد و با آن دلبر می زند به چاک جاده. به شهر اقوام پسر پناه می برد. عقد می کنند و چندماه بعد با بار شیشه ی دوماهه اش از طرف پدر پیغام می گیرد که(حالا که داری مادر می شی ، بخشیده شدی. بیا برای دستبوسی و آشتی). مادر پلو و چلو می پزد و خورش بار می گذارد تا عروس و داماد نو برسند. می رسندو می نشینند.چای می خورند. پدر دختر را صدا می زند توی اتاقی تا هدیه ی عروس شدنش را بدهد. برادر و پسرعموی دختر، داماد نو را می برند توی دل جنگل.تا می خورد می زنند و دست و پا بسته ولش می کنند تا یکی پیداش کند. دختر اما...

پدر در حیاط پشتی باروت می تپاند لای پایی که بی اذن پدر باز شده بود و بار گرفته بود و کبریت می کشد به زنانگی تازه شکفته ی دخترش. دختر آتش می گیرد و تا سینه های نورسته ی تازه جوانش کباب می شود. دختر از قبل بیهوش شده بود و فریادی ازش درنمی آمد. دل پدر که خوب خنک می شود مادر را صدا می زند که ( آبرومو به جا کردم. حالا دیگه کسی به ریش من نمی خنده.بردار ببرش دکتر). چندساعت بعد یک جسم جزغاله ی مچاله ازروی تخت بیمارستان  راهی گورستان می شود و کسی از کسی نپرسید که کی بود، چی شد، چرا شد. چون در این سرزمین پدر حق دارد ناموسش را اعاده کند.

قصه ی دختر تالشی را که شنیدم یاد آن قصه ای افتادم که نوشتم و نماند. یاد قصه ای افتادم که واقعی بود و کسی پیگیرش نشد. یاد تعصب های قومی و جهالت های فرهنگی افتادم که هنوز که هنوز است دنباله دارد. بعید می دانم تا هزاره ی بعدی هم از شر چنین جنایتهایی خلاصی داشته باشیم.

حواس

خواستم بیایم به گلایه گذاری و التماس و این ادا اصولها. دیدم توی همه ی این سالها بارها و بارها هی برایت نوشته ام و مستقیم به خودت گفته ام که ( فلانی! حواست باشد. نقره داغم نکنی. کبابم نکنی. به ولوله ام نیندازی. ) اما کردی، انداختی . دیدم هرچه بگویم چه فایده. خط کش تو اندازه های خودت را دارد.

نه باور کن این بار قصد ملامت ندارم. اگر شد دوکلام حرف می زنم و تمام. دو کلامی که نه درد دل باشد نه امید نه بیم. نمی گذاری دهانم بسته بماند که. آخر امید به چه؟ به کدام ستون؟ بیم از چه؟ از کدام یکش؟ به هرطرف که نگاه کنم بهانه ای هست برای ترس خوردن و هراس کردن.

من، آدم پریشانی ام نه آدم خوش بینی.

توی خاطره های بچگی ام مطمئن بودم که عکست را لای مجله های بابا کشیده بودم. صورت یک زن با موهای مصری. به همه نشان داده بودم و گفته بودم این تویی. هربار این را برای کسی تعریف می کردم مامان می گفت خواب دیده ام. بزرگتر که شدم شک کردم که مبادا خواب دیده بودم. بزرگتر و بزرگتر که شدم مطمئن شدم بچه ای توی آن سن که فقط بلد است اسم و فامیلی اش را زودتر از مدرسه رفتن یاد بگیرد و  یواشکی و دور از چشم همه روی سه کنج دیوار پشت تلویزیون، هی مکرر بنویسد، نمی تواند چنان نقاشی یی که هنوز تصویرش توی ذهنم است را بکشد. چی شده بود که  در آن خردسالی ،من به تو فکر کرده بودم و شاید توی خواب تصویرت را آنقدر مهربان و زیبا توی مجله ی بابا کشیده بودم؟ آن وقتها دوستم داشتی؟ بهم سر می زدی؟به خوابهایم می آمدی؟

به تو گفته بودم مرا با آدمهایم امتحان نکنی. یادت هست؟ لااقل ده سال است که این جمله را هی برایت نوشته ام. با گریه، با التماس، با بیچارگی. قربان سرت بروم که علاوه بر سر و دست و پا و سینه و کمر و روده و چشم و مو ، یک خط درمیان آدمهایم را آزردی و بردی. به کسی ربطی ندارد با تو چطوری حرف می زنم. تو اگر مال منی، پس فقط منم و تو! تویی  و من!

زن مومصری قشنگ کودکی ام! روزانم سخت است. خودت حواست هست که! هست؟

کنیز مطبخی

پسر بزرگه می گه:یادته اون قدیما شب ها هم ماکارونی درست می کردی؟

می گم: می دونی حرف کِی رو داری می زنی؟ دوهزار سال قبل از میلاد!

می گه: ولی من یادمه. چه کیفی داشت. شب! ماکارونی داغ. تازه. به به.

سرکشیده بودم توی یخچال و فریزر که ببینم چی برای شام شون درست کنم که هم دوست داشته باشن( که اغلب ندارن) و هم تموم بشه و باقیش نمونه بره توی یخچال.

بسته ی چرخ کرده رو برمی دارم. پیاز و فلفل دلمه و قارچ رو هم همینطور.چشماش برق می زنه:

-یادته قارچ هم می ریختی توی ماکارونی؟

-هنوزم می ریزم که.

-نه منظورم ماکارونی های شب بود.

*

مایه ی ماکارونی رو همزمان با قابلمه ی آبی که باید جوش بیاد، درست می کنم. پیچیدن بوی گوشت و پیاز و رب و ادویه و مخلفات همانا و تعجب و متلک های پسر کوچیکه همان:

-یعنی تو شب غذا درست کردی؟

-یعنی تو شب ماکارونی درست کردی؟

-یعنی شب های بعدی ممکنه برنجی هم درست کنی؟

-یعنی این خودتی؟

*

به من بگین وقتی برنامه ت اینه که شبها  کربوهیدارت نره توی معده و روده ی اهالی و روغن و چربی رسوب نکنه توی رگ و پی شون و سعی داری غذاهای کم کالری و سالم تر بدی بهشون و با یک ماکارونی شبانه اینطوری مورد استقبال و شادمانی و البته متلک قرار می گیری، باید چه کرد؟

 به صبح و ظهر و عصر و  مغرب و شام پلو و چلو و چرب و چیل درست کنم یا گاهی ، گداری، بعضی وقتایی مرتکب  این فعل بشم؟

*

اینا همه ش عوارض خانه نشینی و کروناست ها!!!!


راست میگن پسرها شمکو  ان بخدا!!!

ایتقدر نکش قلاب را

سعدی چو جورش می بری، نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر ! من می روم؟

او می کشد قلاب را!!!

درهم از مولانا

رحمی نکند چشم خوش تو

بر نوحه و این چشم تر من


روی خوش تو دین و دل من

بوی خوش تو، پیغمبر من


آن کس که منم پا بسته ی او

می گردد او  گِرد سر من؟


با من صنما دل یکدله کن

گر سر ندهم، وانگه گله کن



اشتیاق خبری

در موقعیتی هستم که ناچار چشمم به تلویزیونه. هندزفری توی گوشمه و صدای تلویزیون رو لای صداهای توی گوشم می شنوم. بیشتر زیرنویس ها رو می بینم. طبق معمول شبکه خبر داره دُرافشانی می کنه.

خبر اول:  درِ یه خونه ای میرن و دانش آموزان فقیر انگلیسی رو نشون میده که توی کل خانواده فقط یک گوشی هوشمند هست و  از تمام افراد خانواده اعتراف می گیرن که همه تون با همین یک گوشی کارهاتون رو ( اعم از شغل و مدرسه و غیره ) انجام میدین؟ و همه تایید می کنن که بله. سر و شکل دانش آموزهای فقیر انگلیسی و پدر و مادر با این همه بچه به خودمون شبیهه. مهاجر هستن. از اونا که هنوز جا نیفتادن و حتی  اجازه ی کار و .. ندارن. خاورمیانه ای هستن. شاید مال یکی دو کوچه بالا و پایین تر از خودمون حتی.

خبر دوم: دولت آمریکا آمار دروغین از تعداد بیکارهای کشورش اعلام می کنه . صداقت نداره.

خبر سوم: توی اسپانیا تخت برای بستری کردن بیماران کرونایی ندارن و مجبورن بیماران رو پدیرش نکنن.

خبر چهارم: در انگلیس خانواده ها شاکی اند که بیمارستانها سالمندان مبتلا به کرونا  رو پذیرش نمی کنن. و راحت میگذارن که بمیرن.

خبر پنجم: در لس آنجلس مردم فقیر غذایی برای خوردن ندارن و گرسنگی در کنار کرونا سبب مرگ شون میشه.

با هر خبری که دیدم و  جملات تایپ و بولد شده  رو و زیر تصویر رو خوندم خدا رو هزاران بار شکر کردم که ما کجا و اونا کجا.

الحمدلله رب العالمین که دانش آموزان فقیر ما همه مجهز به گوشی هوشمندن و تموم گوشی ها به شبکه ی شاد متصل میشه و همه رو شاد می کنه.الحمدالله قاسم الجبارین که آمار ما در تمام زمینه ها مخصوصا آمار بیکاری مون درسته و مو لای درزش نمیره. الحمدلله غیاث المستغیثین که ما هیچ جا برای پذیرش بیمار کرونایی تخت کم نیاوردیم و توی این سه ماه خیال مون رو تخت کردن از این بابت. الحمدلله  دافع البلیّات که ما سالمندان رو تکریم می کنیم و توی آی سی یو بخاطر خالی نبودن تخت، سیم و اتصالات دستگاه های حیاتی سالمندترین بیمار رو نمی کشیم تا مریض جدید پذیرش بشه. الحمدلله  عالم الخفیّات که ما مردمانی نداریم که از گرسنگی بنالن و احتمالا بمیرن. همه نون و کباب  غاز می خورن.

وقتی میگم اینقدر نزنین روی شبکه های خبر و با صدای بلند خبرهای شاد پخش نکنین توی چهاردیواری خونه، عواقب داره. بعدش هی نیایید اخم و تخم کنین که اینا رو ننویس و بترس و ...


بگذریم که  گوینده با چه ذوق و شوق زائدالوصفی این خبرها رو می خونه. انگار توی دلش!!! عروسیه.

گرمه

دو سه سالیه که گرما منو از پا میندازه. مخصوصا گرمای فضای بسته. سردرد متصل میاره برام و چند روز بیچاره م می کنه.

دوروزه سردرد دارم. خونه گرمه و دم داره. چشمم به گلها میفته و میگم طفلیای من... چیزی تون نشه یه وقت.