پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

غمخورک

توی پیج یک کتابفروشی کتابی دیدم با عنوان ( کودکان شاد) یا همچین چیزی. یادم افتاد سال قبل از کتابخونه یک کتاب امانت گرفتم که عنوانش شبیه همین بود. یک مجموعه کتاب روانشناسی هست با تم تربیتی . این جلد مربوط به شادسازی فرزندان بود. کتابای معروفی هم هستن. الان اسمشون یادم نمیاد.

خلاصه من این کتاب رو آوردم خونه و روی عسلی کنار مبلی که خودم معمولا اونجا میشینم  و کتابهای در حال خوندنم روش هست، گذاشتم  و از همون لحظه ی اولی که چشم شازده ها بهش افتاد انواع و اقسام متلک ها شلیک شد طرفم:

-شادسازی فرزندان!!! تو واقعا به همچین چیزی فکر هم می کنی؟

-واقعا دلت می خواد بچه هات شاد باشن. ولی خودت کسی هستی که  بیشتر از همه غمگین شون می کنی.

-خودت باعث ناراحتی بچه هات میشی بعد می خوای با کتاب شادسازی کنی؟

-چه جوک خنده داری! مامان می خواد شادیازی فرزندان کنه!

-مامان به این عصبانیت و داد و بیدادویی می خواد ما رو شاد کنه.

-چرا این کتابو گرفتی؟ برای خنده؟ می خوای جوک بخونی؟ تو که بلد نیستی. کتاب جوک گرفتی برای خودت یا برای ما؟

و صدها جمله از این دست که هرکدوم تیری شد و فرو رفت توی قلبم.و کاملا هم جدی بودن. شوخی نداشتن. در نظرشون من کسی ام که فرصتهای شادی شون رو می گیرم چون نمیذارم یکسره توی تبلت و فیلم و ... غرق باشن. چون نمیذارم زیاد بیدار بمونن( و اونا هم نمی مونن اصلا!!!!! ).چون اصرار سوسیس کالباس نمی خرم. چون ...

اغلب فکر می کنم منم همین خصومت رو با مامان و بابام داشتم.مخصوصا توی دوران نوجوونی. و البته که تصورم این نیست که رفتار بچه هام پاسخ و مکافات عمل خودمه. بلکه میدونم این نوع افکار  خاص دوران نوجوونیه. از یه جایی به بعد از میانه ی جوونی خودم، خودمو رها کردم از قضاوت و رنج کشیدن از اینکه چرا برای من فلان کار رو نکردن و فلان کار رو کردن. و واقعا راحت شدم. دوستشون داشتم و تا آخرین لحظه ای که بودن  هروقت چیزی پیش می اومد،دلخوری هام رو سریع از وجودم پاک کردم تا ماندگار نشن. اما آیا همه همینطوری هستن؟ معلومه که نه. مطمئنم که نه. چون می بینم.

القصه:

پدر و مادر برای بچه ها هرکاری انجام بدن، چه از سر تمکن مالی و ناز و تنعم، چه با سختی و زدن از خرج و برج های دیگه، باز هم آماج  شماتت و سرزنش بچه هان. و این قصه همچنان تکرار میشه. گاهی برای بچه ها توضیح میدم که دلیل انجام دادن یا ندادن کاری چی بوده .اما مدتیه که فقط سکوت می کنم و گلایه هاشون رو می شنوم. به خودم میگم این نیز بگذرد. بزرگ میشن می فهمن.خودشون درک می کنن. منتهی یک نگرانی عظیم دارم که اگه همینطوری پیش برن و مغزشون پربشه از دلخوری و منجر بشه به کینه چی؟

چقدر پدر و مادر بودن سخته. چقدر باید حواست به ریز و درشت روح و روان بچه باشه.

خدایی اگه برای روح و روان منم اینقدر وقت و انرژی گذاشته می شد من الان علی غمخورک می شدم؟ یا یکی از موجودات بیخیال عالم بودم که فقط می خنده و می زنه و می رقصه و دنیا به هیچ جاش نیست ؟


علی غمخورک چیست؟ یا کیست؟

یه حکایت عامه ی قدیمیه. مامان تعریف می کرد یه مردی بود بنام علی. هرروز و هرشب غصه می خورد. غصه ی همه چیز رو. زمینو. آسمونو. خاکو. آبو. پرنده رو. چرنده رو. میگن وقتایی که خودش غصه پیدا نمی کرد می رفت دم خونه ی همسایه ها می گفت: شما غصه ندارین من بخورم؟غصه هاتونو بدین من بخورم. مردم اسمشو گذاشته بودن علی غمخورک!

حالا من پری شون هستم!

بند

هرکی هرچی می خواد بگه.

مادر و پدر، بدترینش، بی خیال ترینش، ظالم ترینش، بند ریسمان زندگی بچه هان. بچه ها گاهی همه مرواریدن، گاهی  بین شون خرمهره ست ، گاهی هم  مهره پلاستیکی،  که توی این بند و ریسمان به نخ کشیده شدن. پدرو مادر که میرن، اون بند که پاره میشه، دیگه خواه ناخواه صف مرتب و نامرتب  همه ی مهره ها از هم می پاشه و هر کی میره سی خودش. هر کی میره  برای خودش.

دیگه خوبها و فرشته ها و مهربون ها که جای خود داره.  رفتن شون دودمان آدمو به باد میده.