پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اسقف مامانش

اومده جلوی من توی پذیرایی، پرده جمع کن رو از روی گل میخ برداشته و میگه:

-میدونی من بچه بودم با این چیکار می کردم؟

-چیکار؟

حلقه ی طنابی رو  مثل گردنبند میندازه دور گردنش و شرابه های کریستای دار رو با دستاش پریشون می کنه.میگه:

-خیلی کرمولانه !!!! اینو مینداختم گردنم و می نستم تلویزیون نگاه می کردم اینجا. میدونی چه حسی بهم دست می داد؟ حس اسقف اعظم رو داشتم!


همه به کنار.  اون واژه سازیش منو مرد!!!

کرمولانه!!!!!!!


درد دل

همزمان یک کتاب ایرانی  و غیرایرانی را می خوانم که یکی بیرون از این مملکت چاپ شده و جوایز بزرگ و زیادی صف کشیده اند برایش و دیگری در دسته ی کتابهای عامه پسند و  با یک نشر نه چندان معروف اما از یک نویسنده ی خیلی معروف است.

وجه  تمایز دو کتاب تکنیک قصه است. یکی زیبا و دل انگیز و سحر انگیز است از فرط  درخشش فرم و روایت ، و دیگری  جذاب و خواندنی و نه چندان آسان خوان است بخاطر روایت طبیعی و منطقی و ماهرانه ی  صدسال قبل و امروز.

وجه تشابه شان اما: در هردو کتاب نویسنده خود را مقید به بند و ریسمان های ممیزی ندیده و  خودسانسوری انجام نداده. اینکه در کتاب ترجمه شاهد عبور از خط قرمزهای ارشاد باشیم، چیز جدیدی نیست. گویا آنکه ترجمه ها را بررسی می کندو با چشم دوربین، بی عینک، گاه مشغول چرت و خوردن ناهار، صفحات را ورق می زند و ترجمه را مهر تایید می زند و می فرستد برای ناشر. و آنکه کتاب تالیفی را بررسی می کند دو تا عینک نزدیک بین و دوربین را به نوبت روی کلمات می چرخاند و کلمه را بی توجه به نقشش در جمله، اسکن می کند و رویش قلم قرمز می کشد. بعد با ذره بینی بزرگ دوباره متن را می کاود بلکه جایی ، کسی، چیزی نگفته باشد که به تریج قبای دردانه ای برخورده باشد.

چه می شود که نویسنده ی وطنی فقط وقتی جلای وطن کند می تواند رها و آزاد از تنانگی و زنانگی و طبایع چهارگانه ی بشری و اوضاع اجتماعی و سیاسی و فرهنگی محیطش حرف بزند، اما ترجمه ی خارجی در پرت ترین نشر ها می توانند این چیزها را نشانِ خواننده بدهند؟

چه می شود که برای کتاب شدن نوشته های یک مولف ایرانی، باید مراقب باشی چیزی ننویسی که اصلاحیه بخورد و هزار تا راه دررو برای رساندن منظورت پیدا کنی و آنقدر فیلسوفانه مساله را مطرح کنی که خواننده نفهمد چه گفته ای یا سوءبرداشت کند؟ البته که می فرمایند تنگنا سبب گشایش می شود و سانسور و ممیزی باعث می شود کلمات جلا داده تر و درخشان تر پیدا کنی و متن نورانی تری بنویسی، اما  آنجا که طبیعت روال طبیعی و غریزی خودش را می رود، وزنه ی لذت بصری نابی که  در آدمی می جوشد  از  تابلویی که از تصورات ذهنی یک نقاش یا شعری که از غور یک شاعر  در همان مساله آفریده ، به وضوح سنگین تر است. محدود کردن بیننده و خواننده و شنونده در یک دایره ی محدود و محصور، جز دلزدگی نمی آورد.

و سوال مهم: (کلمه) چقدر ترس دارد و چقدر مهابت دارد و چقدر سهمناک است که این چنین تیغ می کشند برای سربریدنش!!!

خیال

لیوانهای بزرگ چای را پشت هم با آبنبات پسته ای می نوشم و خیال می بافم و تایپ می کنم. خیال می بافم و می نویسم.

کورشفا می دادی. تریاکی ترک می دادی. آب مروارید را با پاکی می تراشیدی. شفاخانه داشتی. دکتری می کردی.

ترا به قصه می آمیزم و آنچه دل خودم می خواهد ازت می نویسم. نه تطهیرت می کنم نه تکفیر. آنچه شنیده ام را آمیخته می کنم به خیال و خیال و خیال.

شاید توی خیال و کلمه ها جوری دیگری باشی که هرگز نبوده ای. شاید هم آن چیزی بشوی که واقعا بوده ای. نمی دانم.

دو تا تان را نشانده ام روبروی هم. یکی را پر از رحم و مهر. یکی را پر از شیطنت و رمز و راز.

راه دارم حالا تا تمام و کمال ساخته شوید.

ماسک

دیروز توی مطب دندونپزشکی شش نفر رو دیدم که ماسک هاشون زیر دماغ شون بود. قشنگ دهان و چونه و بخشی از گردن شون رو پوشش داده بود.


به پسرک گفتم: برای تو هم چای بریزم؟ صبحونه می خوری؟

با خشم گفت: نخیرم. نمی خورم. خوابم میاد!

دوتا چای گنده ریختم و مربا رو گذاشتم روی میز تا آقای پدرش بیاد برای صبحونه و بخوره و  بره سرکار . پسرک اومد نزدیکم. گفت: یه جمله بگم بهت؟ گفتم بگو.

گفت: آتش آتش را نمی سوزاند، آب آب را غرق نمی کند، باد باد را آسیب نمی زند.اما آدم آدم را...

گفتم : اینو معلم تون برات فرستاده یا خودت از جایی خوندی. گفت معلم مون فرستاده. گفتم: قشنگ بود.

گفت: فقط قشنگ بود؟ نفهمیدی چرا به تو گفتمش؟ نفهمیدی  منظورم چی بود اصلا؟ گفتم: نه

گفت: آب آب را غرق نمی کند، آتش آتش را نمی سوزاند، باد باد را آسیبی نمی رساند، اما آدم آدم را، یعنی تو من را دچار آسیب جدی می کنی. تو به من صدمه می زنی. مامان پارسا را می کُشد!

موضوع چی بود؟

صبح بیدارش کردیم و  برده بودیمش پیاده روی که اون شکم قلمبه ای که توی این یه ماه خونه نشینی زده، بره تو!

گفتم: تا باشه از این صدمه ها و آسیب های مادرانه به بچه های شکم گنده!

آن تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد!

خب.. من دوباره افتاده ام روی دور گریه و زاری . اثر قرص و دارو فاتحه مع الصلوات!

امروز تولد بود مثلا. رفتم بیرون و یکساعت و نیم همه جا را پیاده گز کردم و دوباره هدیه خریدم برای صاحب تولد. قبلتر ، پیش از عید، چیزِ جانانی خریده بودم و توی روزهای عید آوردم بهش دادم و گفتم: ببین...ما الان کرونا داریم همه مون. معلوم نیست کی زنده می مونه ، کی نمی مونه. اینو برای تولدت گرفته بودم. نمیدونم می تونی بپوشیش یا نه. یا من می تونم ببینمش توی تنت یا نه. اما بدون که حواسم بهت بود. اگه موندی بپوشش.

حرفمان با دخترها رفت سمت حرفهای بیخودِ این و آن و فضولی توی روند سوگواری و ماتم ماها. یکی گفت برنجهای مامان سوسک زده. چیکار کنم؟رفته بودند خانه را تر و تمیز کنند و هوایی بدهند.عکس دادند از آشپزخانه و هال و ... یک عکس هم آمد از رنگ زرد فامیلی مامان روی بلوک ته ردیف. پسرک دراز کش کنارم بود. فورا بلند شد نشست و گفت: گریه نکنی ها! گریه کردم. ناجور هم گریه کردم. صاحب تولد آمد که : روز تولد من گریه می کنی؟ واقعا که! ریمل و خط چشم که با گریه شسته شد، آرام گرفتم که عکسی دیگر آمد. سنگ سیاه.با اسم و رسم مامان و شعر من. عکسش را هنوز روی سنگ طرح نزده بودند.  تازه اجازه داده اند که سنگ بگذارند مردم روی خاک از دست رفته شان. دوباره گریه و گریه.

-می دونی باید یه بار حسابی دعوات کنم تا دیگه گریه نکنی!

توی فین فین و سیلاب اشک گفتم:

-با آدم افسرده مهربونی می کنن که خوب بشه نه دعوا.

-حوذت باید خودت رو نجات بدی. به خودت چیزای مثبت بگو. انرژی بده.

-افسرده اگه می تونست با حرفای خودش خودشو آروم کنه که  افسرده نمی شد!

گریه تمام شد و حرفای من و دخترها ادامه دار شد. هرکی از گریه های خودش گفت و سوگی که تمام نمی شود. غصه ای که کش می آید و دردناک تر می شود.

آخرین گل قشنگش را یکی از دخترها برد و یادم افتاد این گل چه ماجراها داشت. جوجه ی خیلی کوچکی بود که از جنوبی ترین نقطه ی ایران آمد خانه اش و او با چه عشق و علاقه ای بزرگش کرد و حالا شده اندازه ی درختچه.

دلم آتش می گیرد که گل هست، یخچال هست، ناهارخوری هست، آبکش هست، مبل هست، اما او فقط یک اسم زرد است روی بلوک ته  عرض ردیف  سال نود و هشت.

اگر بلدی نجات مان بده. اگر بلدی صبرمان بده. ما واداده ایم. ما  وامانده ایم.  صبر را یادمان بده.

شلوغ پلوغ

وقتایی که لباس های فصلی رو جابجا می کنم، یا کمد و قفسه ای رو تمیز می کنم به نتایج جالبی می رسم. و جالب تر اینکه که هربار به همون نتایج قبلی می رسم.

وقتی کیف هام رو می بینم متوجه می شم ( وای من جنون خریدن کیف دارم. چقدر کیف خریدم و همه رو هم تقریبا نگه داشتم و سالها ازشون استفاده می کنم).

وقتی جاکفشی رو باز می کنم می بینم اینکه همه میگن ( جاکفشی فقط مال کفشای توست. ما جا نداریم کفشامونو بذاریم) واقعا درسته. جنون خریدن کفش هم دارم .البته هر کفش رو چهار پنج سالی نگه می دارم و می پوشم.

وقتی لباس های تابستونی رو درمیارم می بینم ( وای...چقدر مانتو و تونیک و شلوار نخی دارم که خودم دوختم با پارچه های رنگانگ).شد یک جنون دیگه.

وقتی سراغ جورابها می رم می بینم( ای جانم...چقدر جوراب نو دارم که هنوز اتیکتش جدا نشده).این هم توی دسته ی جنون های خفیف دسته بندی میشه.

وقتی سراغ مرتب کردن کابینت ها میرم می بینم ( خدای من...به به...چقدر طرف های دردار سه تایی و چندتایی دارم) این جنون از همه قوی تره. هرجا ببینم می خرم.

خلاصه نتیجه ی کلی اینکه به شدت مصرف گرام و  (چشمم دید و دلم خواست ) ام. برای همین هم کلی وسیله و چیز میز داریم که حجم زیادی از خونه رو گرفته.

از آدمهای سبکبار خوشم میاد. از اونها که کابیتها و قفسه ها کمد خلوت دارن. از اونها که جلوی کنسول شون هیچی نذاشتن.( مال من سمساریه. پر از برس مو و لوازم آرایش و گل سر و  ساعت و انگشتر و دستبند و گوشواره و ...بعلاوه ی یه عالمه ی دیگه توی کشوهای پایینی). هیچ وقت بلد نشدم خلوت باشم.  از این شلوغی رنگارنگ خیلی لذت می برم.

اهل دور انداختن هم نیستم. تا خراب نشه و غیر قابل تعمیر و ترمیم نباشه چیزی رو دور نمیندازم.

اهل هزاره های ماقبل تاریخم فکر کنم. مدرنیته در من راه به جایی نمی بره.


تمرین

می دونم نوشتن از هرچیزی و هر اتفاقی منو عریان و آشکار و دردسترس می کنه برای کسی که می خونه. می دونم این خیلی بده. می دونم این اصلا خوب نیست. اصلا حرفه ای نیست. نباید تا می ترسم و می لرزم بیام و بنویسم و عمومیش کنم.

می تونم بنویسم و برای خودم انبار کنم. بنویسم و بعد از یه مدت پاک و حذف کنم.

نمی دونم چرا ناخودآگاه می نویسم  و برای همه آشکار می کنم.

باید روی خودم کار کنم.

باید.

بی نوا مادر

غول این مرحله را رد کردیم.

خدا آدم را سگ کند مادر نکند. بارها و بارها این جمله را شنیده ام. بارها و بارها توی دلم گفته امش. بارها و بارها خواسته ام هرچیزی بودم جز مادر. بس که غصه خوردم پای مادری. بس که گریه کردم پای مادری.

پرسید اگه فلان چیز بود چی؟ گفتمش: نبین اون وقتا گریه می کردم و از حال می رفتم و چشمام ورم می کرد و می مردم از غصه. اون وقتا من دختر بابام بودم و برای بابام غصه می خوردم. من دختر مامانم بودم و برای مامانم غصه می خوردم. الان هر چیزی که پیش بیاد، هر چیزی از کمترین تا بیشترین و بدترینش، من مامان تو ام. کنار توام. پشت تو ام. سفت و سخت. یه آن غافل نمیشم ازت. نگهت می دارم برای خودم. غصه ی هیچ چیزی رو نخوری. من بعنوان مامان،  سخت و محکمم. مامان بودنمو باور کن نه دختر مامان و بابا بودنمو.

دکتر که با اطمینان و چشم های عمیق بهم گفت: نگران هیچی نباش. هیچ مشکلی نداره. موردش با دارو و رژیم غذایی رفع میشه. اصلا جای نگرانی نیست. من مثل لحظاتی که رفت توی آن اتاق و توی گان آبی دیدمش و آنژیوکت خراب بود و یک رگ دیگر گرفتند، پاهام شل شد و گفتم الان است که غش کنم و یکی بیاید  این وسط مرا جمع کند، و تا دکتر بیهوشی گفت آماده ست و دکتر بسم الله کرد و من فکر کردم (بابام، مامانم، خواهرم و الان هم بچه م ؟؟؟؟)  گریستم  و به خودم گفتم که ای  مادر بی درکجا ! ای مادر بی نوا ! ای مادر بی پناه!


شکرت! شکر!

التماست نمی کنم.اصلا.

چقدر سِر و خوگر شده ایم که می نشینیم  دوتایی جلوی اجاق گاز راجع به بدترین حالت و موقعیت فرضی حرف می زنیم. راجع به چیزهای سختی که آدم را از ترس می کشد.

دست خودمان نیست، آنقدر عزا سرمان ریخته که جان گریه و زاری نداریم.

بغلت نمی کنم که نترسی. دست به سرت نمی کم که نترسی.

نه... حقیقت این است که نفهمی من چقدر می ترسم.که من چقدر می ترسم.