پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بیش بود

سرچ کردم (سوختن برگهای سینگونیوم) . مسلما  انتظار نداشتم مثلا جواب بیاره : ( وفور استنشاق گاز اشک آور  و دود آتش بانک ها و شهرداری از غروبی تا صبح فردا در آبان ماه در خیابان خودتان این بلا را سر گلهات آورده ).

یکی از لینکهای  بالا آمده رو  باز کردم. نوشته بود:

-کمبود یا بیش بود( !!!!!!!) آبیاری گیاه، آفتاب مستقیم یا کمبود نور آفتاب، زیاد بودن کود یا کم بودن کود، فقیر بودن خاک یا زیادی مواد مغذی خاک و سنگین بودن یا سبک بودن خاک و ...

خلاصه که هر گزینه ای با گزینه ی عکس خودش در زمره ی دلایل اومده بود. یه چیزی مثل ( یا اینه یا این نیست).

به همون کلمه ی (بیش بود) دقیق شدم و صفحه رو بستم و نشستم روبروی سینگونیوم سوخته م. گفتم:

-اگه برات لالایی بخونم دل سوخته ت آروم میشه؟ برگهات دوباره جوونه می زنن؟ سبز میشی برام؟

گفت: نمیدونم...قول نمیدم. اما مراقب باش یه وقت با بیش بود آبیاری منو خفه نکنی!


نکشی مون با این آموزش پرورش گل و گیاه!!!!

فصل گریه هات دور باد

دختر و پسر جوان( زن و مرد جوان شاید) روی چمن های پارک نشسته اند. نزدیک هم. خیلی نزدیک هم. دختر محو تماشای پسر است. دور و اطراف را به هیچ می انگارد.کسی را جز پسر نمی بیند. غرق شده توی صورت پسر.

پسر دراز کشیده روی چمن. سرش روی پای دختر است. دختر خم شده توی صورتش. آنقدر مهربانی می بارد از تمام اجزای چهره اش که چمن های اطرافش انگار می درخشند از تلالو فوران این همه عشق.

چقدر طول می کشد تا پسر ران دیگری را روی چمن دیگری پیدا کند و سر بگذارد روی نرمای آن و چشم ندوزد به صورتی که با تمام وجود خم شده و مهر می تراود و منتشر می کند سمت مردمکهای او؟

بدبینم. به تمام آنهایی که مهر دریافت می کنند بدبینم. به تمام آنهایی که زلزله ی ویرانگر عاشقی را دریافت می کنند بدبینم.به تمام آنهایی که دنیاشان، دغدغه شان، سرگرمی هاشان، جنسیت دارد  بدبینم.

گاه دزدیده به دختر نگاه می کنم. شادی و بیخودی از خودِ بی حد چهره اش می گیرد مرا. توی دلم می گویم: ای کاش فصل دل شکستنت به این زودی ها از راه نرسد.ای کاش فصل گریه های بلاتکلیفت به این زودی ها نرسد. ای کاش گرما و نرمای رانی که بالش کرده ای برای معشوقت، نمگ گیرش کند و حالا حالاها به فکر رفتن و پشت سر نگاه نکردن  نیفتد. ای کاش ...

که هیچ چیز به دنیا پاینده نیست. هیچ چیز.

واگویه

بغض که می کنیم درکمان کنید. گریه که می کنیم ، درکمان کنید. هق هق که می زنیم درکمان کنید. از زور بغض خفه کننده و سیلاب گریه، فریاد که می زنیم، درکمان کنید. نفس مان به شماره که می افتد، درکمان کنید. دست و پای مان شل می شود و مثل جسد می افتیم روی تخت، درکمان کنید. آب قند بریزید توی حلقمان. نوازش کنید ساعد دردناک مان را. پاک کنید اشک آمیخته به آب بینی مان را. هی حرف بزنی. هی حرف بزنید. هی حرف بزنید. درکمان کنید.

ما _آدمهایی که ریشه نداریم دیگر توی زمین_ را درک کنید. ما _آدمهایی را که فقط شما را داریم _را درک کنید.

درک کنید که مغزمان ظرفیت شنیدن صدای بلند تان  با هم را ندارد. ظرفیت شنیدن اره بده تیشه بگیرتان با هم را ندارد. ظرفیت توبیخ و سرزنش  تان به هم را ندارد. ظرفیت هیچ چیزی ندارد. ما پریم از هیچ. از هیچی که زندگی مان را به فنا داده. به پشت سر که نگاه کنیم، هیچ نمانده. به پیش رو که نگاه کنیم هیچ!! تضمینی برای بقای آنچه هست، نیست.

درکمان کنید.درکمان کنید.درکمان کنید.

(ما) که می گویم ، همه آنهایی ست که کسان شان را  در هزارتوهای حیات  و صلاح و حکمت آن بالاسری، گم کرده اند.ما را که مثل ساقه ی برگ ریخته ی نازک وسط زمستانی بادناک و سرمای استخوان سوز ، بید بید می لرزیم را درک کنید. بغل نمی کنید اگر، نوازش نمی کنید اگر، نمی بوسید اگر، صداهای  بلند محیط را کم کنید از روزگارمان. صداها توی سرمان قوه و قدرت می گیرند و تک به تک سلول های مغزمان را می خورند و دیوانه مان می کنند.صداها می کشندمان.

ما نا خواسته و بی اراده،  منتظر یک بهانه ایم تا...

درکمان کنید. بهانه را برایمان جفت و جور نکنید.نکنید!

تصاحب

اینکه دست و بالت را ببندند، پرهات را بچینند. خنده هات را قدغن کنند، لباسهات را ممیزی کنند. زلف و مویت را با غضب نگاه کنند. به میل خودشان ترا برقصانند. به میل خودشان ترا به لبخندی  و دست مهری مهمان کنند، اسمش دوست داشتن نیست. اصلا نیست.

مرده شوی ببرد دوست داشتنی را که مشروط باشد به هزار و یک چیز،

اگر تو چنینی که من می خواهم، دوستت دارم. وگرنه، نه!

این مدل مالکیت و تصاحب جسم و روح و روان، استثمار است ، نه دوست داشتن. بیچاره ی واژه ی (دوست داشتن) که این وسط مثله شده و هر قطعه اش توی زباله دانی بوی تعفن گرفته.

حتی بعد از نابودی کره ی زمین هم نمی شود امید بست که مردمانی از زمین برویند که فرق بین  ارث شوم  نادانی نیاکان  را فراموش کرده باشند و به انسان بعنوان انسان نگاه کنند، نه اندام های محرک جنسیتی و تحت تملک که هروقت دلشان خواست بهش قلاده ببندند و هروقت دلشان خواست بگذارند در پستوی نمور و کپک زده، هوا بخورد.

سال بلوا

کتاب صوتی ( سال بلوا ) را گوش دادم. دوست جان بهانه شد که گوشش بدهم. خود کتاب را انگار هزار سال قبل خوانده بودم. غیر از حسینایی که کوزه گر بود و ته مغازه با دخترک نرد عشق می باخت و جاویدِ زردشتی که شومینه دیواری اش چهار فصل سال روشن بود ،چیزی یادم نمانده بود.

گوش که می دادم هزار بار بیشتر به خودم گفتم( مرحبا به این قلم. آفرین به این سبک ، درود به این ذهن خلاق).

تاریخ معاصر و افسانه و محدودیت و مظلومیت زن ، عشق ممنوعه، بلبشوی جنگهای داخلی ، تردد روسها در خیابانهای شهرهای ایران، مفت و بی نرخ بودن جان ملت در مناقشات سیاسی، رسم و رسومات عروسی و عزا ،در این داستان آنقدر زیبا و فریبا در هم تنیده که هربخش از داستان را بخواهی دنبال کنی، جذابیت دارد. انگار کوچه پس کوچه های سنگسر را می شناسم. کوه پاپالو را، خیابان نیلوفری را، میدان وسط شهر را. زیرزمین و بالاخانه ی خانه ی نوشا را. تسبیح مادرش را. پارچه های ته صندوقش را. کوزه های ممهور به مهر حسینا را، نازو  را  ، حتی کیف مشکی و ماوزر معصوم را.

چند داستان کوتاه صوتی شنیده بودم. پادکست های رادیویی نتی را نیز.اما برای کتاب صوتی، این اولین تجربه بود. امسال برایم شده سال اولین تجربه ها انگار.

صدا و تسلط عاطفه رضوی روی خوانش متن نیز دلیل مهمی برای لذت بردن از این کتاب صوتی ست.

کتاب شش بخش دارد. هر بخش را یکروز شنیدم و  دو سه روز گدشته از تمام شدنش، اما دستم پیش نمی رود سمفونی مردگان را گوش بدهم. هنوز تحت تاثیر صداها و حال و هوای سال بلوام.

داستان با جریان سیال ذهن  روایت شده و فکر می کنم خوانش خوبش باعث می شود خواننده از هر طیفس، می تواند با آن ارتباط برقرار کند.


سال بلوا

عباس معروفی

انتشارات ققنوس

ناشر کتاب صوتی : آوانامه


چربی

خدایا چرا من باید هی سرگیجه داشته باشم؟ چرا باید هی سرم تلو تلو بره برای خودش؟ چرا هی باید دراز کش باشم که سرگیجه دمار از روزگارم  درنیاره.

ای خدا..

ای خدا..

چرا آخه؟





وی پس از ساعاتی جدال با خدایگان هستی و سرنوشت و تقدیر ناساز خویش، یادش می افتد که شب قبل از لبنیاتی سرشیر خریده و صبح با عسل میل نموده.

شرم بر وی چیره گشته و زیر لب می گوید:

-خدایا..اون قضیه هه بوداااا...هیچی...حله! خدافس شما!

هار هار هار

بهش میگم اگه  بچه هاش بخونن و ببینن چطوری آلوده به خیال نوشتم، منو مهدور الدم  اعلام می کنن و هرجا ببینن منو بجای بغل و بوس و نوازش، با دو لول می زنن شهیدم می کنن.

می خنده.

چه کنم خب! می خواستی نکنی این کارات رو.

یکی دوتا هم نیست که لعنتی.

والله.

عیب نداره بجاش ماندگار میشی.

دیو درون

دوست نداشتم کنترل گر باشم. دوست نداشتم امر و نهی کنم. دوست نداشتم  افاضه ی فضل کنم. دوست نداشتم خوب و بد برای کسی تعیین کنم. اینکه چقدر در  این تمایلاتم موفق بود و چقدر موفق نبودم  را واقعا نمی دانم. شاید آنجایی که من فکر می کردم کنترل گر نیستم؛ طرف مقابلم عکسش را حس می کرده.

دوست داشتم توی هر رابطه ای از خویشاوندی و غیر خویشاوندی، دوستی و همدلی از پیش ببرم.این یکی را خوب می دانم که موفق نبوده ام. همیشه عاملی درونی یا بیرونی هست که مانع آدم می شود. گاهی آدمی که آن طرف  رابطه ایستاده، گاهی محیط و شرایطی که پیش می آید.

از آن زمان ها که روحم حسابی آزار می دید و بخشی از گریه زاری هایم مال این عدم موفقیت ها بود زمانی گذشته. الان هم با هر نشدنی، غصه ام می شود. دلتنگ می شوم. شاید گریه هم بکنم. اما در نهایت زل می زنم و تماشا می کنم. به خودم می گویم نشدنی بوده که نشده. یاد بگیر ازش بگذری.

این یادگرفتن  هم گاهی زمان زیادی برده .

به این فکر نمی کنم که تلافی کنم. ادب کنم. درس عبرت بدهم. ( با هیچ کس) . اهلش نیستم واقعا. اما دلم می رنجد و فشرده می شود و هرچه ارتباط میان  من و آن آدم نزدیکتر باشد، اوضاع بدتر است. منتهی می بینم مصایب بزرگتری را از سرگذرانده ام  و در مقابل آن سختی ها، این قهر و نازها و دلخوری ها و بدرفتاری ها چیزی به حساب نمی آید.

تنها حسرتم این است که نتوانستم...نتوانستم بشردوستی و دیگر دوستی را یاد بدهم.نتوانستم محبت بی توقع و بی منت را یاد بدهم. گاه ترس برم می دارد که نکند تمام تصوری که از خودم دارم تصویری پوشالی ست و در درون من هیولای بزرگی ست که نه محبت سرش می شود ، نه همدلی، نه بی توقعی. وگرنه چه توجیهی دارد که قادر نبوده ام این امر را منتقل کنم و یاد بدهم؟


بجای طرف مقابل و آدم آن طرف رابطه، هر رابطه ی خونی و غیر خونی و سببی و نسبی و  دوستی و همکاری و همشهری و هموطنی را بگذارید.

واژه های کشنده

بعضی کلمه ثبت می شن توی مغزت که تا ابد بمونن و با هیچ اسکنه و مته ای کنده و پاک نشن.

امروز توی یکی از کانالهایی که می خونم خوندم که نویسنده  ش ( رزیدنت هست) توی یکی از شبهایی که کشیک بود چندین بیمار داشت که پشت سرهم ( کد) می خوردن.

این واژه ثبت شده توی مغز من. نمی دونم از وقتی خواهرک پشت تلفن گفت یا وقتی  تازه از اتوبوس پیاده شدم و مستقیم رفتیم بیمارستان و پشت در آی سی یو برام تعریف کرد که چی شد که کار مامان به آی سی یو کشید. وقتی می گفت  با گریه می گفت مامان کد خورده، من نمی دونستم یعنی چی. و اونجا فهمیدم که یعنی بیمار رفته و با شوک الکتریکی برگردوندنش.

بعضی واژه های تا ابد قدرت اینو دارن که تامی خونی و  می شنوی  در جا تو رو بکُشن.

اشراق درخت گوجه سبز

در آستانه ی هیجانات شکل گیری انقلاب مردم به خانه ای حمله می کنند و آتشش می زنند. عواقب این آتش بازی منجر به کوچ خانواده به یک روستای پرت و دور از هیاهوی جامعه ی مدرن  در دل جنگل های هیرکانی می شود. افراد خانواده در مسیر گذر زمان تغییرات مهمی را تجربه می کنند. بهار با دیدن رنج و عذاب خانواده ، به شکل روح بی کالبد که همه می بینند و می شنودندش، نزد خانواده باز می گردد. سهراب به جرم امنیتی رد گم شده، مادر با افسردگی و ابرام روی پوشش دلخواهش روی درخت گوجه سبز به اشراق می رسد و به شهود کشته شدن سهراب  می رسد و زمانی، راه را می گیرد و به سوی ناکجاآباد پیش می رود، بیتا پس از دورانی هیجان آلود با چوپان جوانی که خواب سنجاقک ها را تعبیر می کند، از روستا می کَند و به تهران برمی گردد. پدر که خاطره ی سوختن تارها و بهار را دارد منفعل و بی تحرک به تماشای آنچه رخ داده می نشیند.

داستان با شیوه ی رئالیسم جادویی روایت می شود و درآمیختن موجودات مرئی و نامرئی، واقعی و تخیلی ، حقیقی و افسانه ای، داستانی و اسطوره ای، شکوه و زیبایی درخشانی به آن می بخشد.

اندوخته ی غنی نویسنده از اصالت افسانه های آفرینش و مرگ و اسطوره های ایرانی و زرتشتی و اسلامی و هنرش از آمیزش این مجموعه با واقعیات زندگی ایرانیان در دوره ی چهل ساله ی پس از انقلاب، داستان را به شدت خواندنی کرده.

به زوال رفتن آرمان ها، انتقال ترس و ارعاب به عامه ی مردم،  تحمیق توده ها ، خوار شمردن شادکامی و شادمانی، تحقیر عشق، ناکامی بشر در دوران معاصر، تخریب محیط زیست، تجاوز انسان به مرز پوشش های گیاهی و جانوری از جمله خطوطی ست که به صورت داستان در داستان در تنه ی اصلی این داستان ، مورد توجه قرار گرفته. خرده روایت های موجود در داستان اصلی، خواننده را سحر کرده و او را به دنبال خود می کشاند.

اشراق درخت گوجه سبز

شکوفه آذر

ناشر   Wild Dingo Press  استرالیا

-چند فصل اول  کتاب به شدت سیاست زده و افراطی به نظر می رسد که بعد از عبور از این فصول، آن شدّت و حدّت معنا پیدا می کند.

-زنی که بچه ماهی  می زاید و سرانجام پری دریایی می شود و به جرم  عدم توانایی همخوابگی با ریشوهای اول انقلاب حکم قتل می گیرد. نماد وقایعی ست که در دهه ی اول انقلاب تجربه و اجرایی شد.

- اعدام های گسترده ی دهه شصت، پلات اصلی داستان است. مانور دادن روی این قضیه گاه غلظت بالایی دارد و روایت را از ساختار داستان دور می کند.

-رئالیسم جادویی شگفت انگیزی در این داستان جاری شده و دوستداران این سبک از ادبیات را خوش خواهد آمد (بازگشت ارواح به عالم ماده، همنشینی و مشاوره و همکاری با زندگان و ماهی شدن بیتا، روییدن بی وقفه ی گیاهان در خانه ی مادری عیسی، شکوفه کردن گل ها و درختان در برف زمستان و ...)

-چرا  باید بیرون از این مرزها باشی تا بتوانی واقعیات تاریخی و اجتماعی جامعه ات را در ادبیاتی به هیات یک فرم زیبا، روایت کنی؟ آزادی بیان و اندیشه این جاهاست که نمود عینی پیدا می کند و به شدت جای خالی خودش را در ادبیات وطنی نشان می دهد. کاش روزی قلم ها قادر باشند ادبیاتی درخشان براساس واقعیات بسازند. دور از تیغ تیز ممیزی و سختگیری های افراطی.