اومده جلوی من توی پذیرایی، پرده جمع کن رو از روی گل میخ برداشته و میگه:
-میدونی من بچه بودم با این چیکار می کردم؟
-چیکار؟
حلقه ی طنابی رو مثل گردنبند میندازه دور گردنش و شرابه های کریستای دار رو با دستاش پریشون می کنه.میگه:
-خیلی کرمولانه !!!! اینو مینداختم گردنم و می نستم تلویزیون نگاه می کردم اینجا. میدونی چه حسی بهم دست می داد؟ حس اسقف اعظم رو داشتم!
همه به کنار. اون واژه سازیش منو مرد!!!
کرمولانه!!!!!!!