چقدر سِر و خوگر شده ایم که می نشینیم دوتایی جلوی اجاق گاز راجع به بدترین حالت و موقعیت فرضی حرف می زنیم. راجع به چیزهای سختی که آدم را از ترس می کشد.
دست خودمان نیست، آنقدر عزا سرمان ریخته که جان گریه و زاری نداریم.
بغلت نمی کنم که نترسی. دست به سرت نمی کم که نترسی.
نه... حقیقت این است که نفهمی من چقدر می ترسم.که من چقدر می ترسم.