پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

حواس

خواستم بیایم به گلایه گذاری و التماس و این ادا اصولها. دیدم توی همه ی این سالها بارها و بارها هی برایت نوشته ام و مستقیم به خودت گفته ام که ( فلانی! حواست باشد. نقره داغم نکنی. کبابم نکنی. به ولوله ام نیندازی. ) اما کردی، انداختی . دیدم هرچه بگویم چه فایده. خط کش تو اندازه های خودت را دارد.

نه باور کن این بار قصد ملامت ندارم. اگر شد دوکلام حرف می زنم و تمام. دو کلامی که نه درد دل باشد نه امید نه بیم. نمی گذاری دهانم بسته بماند که. آخر امید به چه؟ به کدام ستون؟ بیم از چه؟ از کدام یکش؟ به هرطرف که نگاه کنم بهانه ای هست برای ترس خوردن و هراس کردن.

من، آدم پریشانی ام نه آدم خوش بینی.

توی خاطره های بچگی ام مطمئن بودم که عکست را لای مجله های بابا کشیده بودم. صورت یک زن با موهای مصری. به همه نشان داده بودم و گفته بودم این تویی. هربار این را برای کسی تعریف می کردم مامان می گفت خواب دیده ام. بزرگتر که شدم شک کردم که مبادا خواب دیده بودم. بزرگتر و بزرگتر که شدم مطمئن شدم بچه ای توی آن سن که فقط بلد است اسم و فامیلی اش را زودتر از مدرسه رفتن یاد بگیرد و  یواشکی و دور از چشم همه روی سه کنج دیوار پشت تلویزیون، هی مکرر بنویسد، نمی تواند چنان نقاشی یی که هنوز تصویرش توی ذهنم است را بکشد. چی شده بود که  در آن خردسالی ،من به تو فکر کرده بودم و شاید توی خواب تصویرت را آنقدر مهربان و زیبا توی مجله ی بابا کشیده بودم؟ آن وقتها دوستم داشتی؟ بهم سر می زدی؟به خوابهایم می آمدی؟

به تو گفته بودم مرا با آدمهایم امتحان نکنی. یادت هست؟ لااقل ده سال است که این جمله را هی برایت نوشته ام. با گریه، با التماس، با بیچارگی. قربان سرت بروم که علاوه بر سر و دست و پا و سینه و کمر و روده و چشم و مو ، یک خط درمیان آدمهایم را آزردی و بردی. به کسی ربطی ندارد با تو چطوری حرف می زنم. تو اگر مال منی، پس فقط منم و تو! تویی  و من!

زن مومصری قشنگ کودکی ام! روزانم سخت است. خودت حواست هست که! هست؟

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی چهارشنبه 7 خرداد 1399 ساعت 04:16

دوست من غواص بود . هیچکس باور نمی کرد که دیوار رو به خانوم اسکویی اینا یکدفعه تبدیل به آب می شد و دوست من با لباس غواصی وسط خونه مون راه می رفت . چقدر صبا و بچه های دیگه مسخره ام کردند .اشکالش این بود که با لباس غواصی نمی شد حرف زد .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.