پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خانه ی پدری

سالهای آخر دهه هشتاد، مشغول جمع کردن پایان نامه بودم. فیش می نوشتم و  متن استخراج می کردم و خودم تایپ می کردم . کیبور شده بود همدم صبح و ظهر و شبم. در اتاق را می بستم تا پسرک که یکسال و خرده ای داشت، چهاردست و پا نیاید زیرپایم و با یک فشار دکمه ی آبی کیس را نفشارد و خاموشش نکند و زحمت چند ساعته ام را به باد ندهد. ( چندار این کار را کرده بود).word  ی که آن سالها استفاده می کردم قابلیت دخیره کردن خودکار نداشت . باید مطلب تایپ شده را  دستی سیو می کردی.

عید بود یا زمستان که رفته بودم گنبد و مامان چیز وحشتناکی برایم تعریف کرده بود. از زنی می گفت که توی صف نانوایی سر خیابان ، بین زن ها می ایستد و پریشان می گوید.  نان نمی خرد و همانطور هذیان گو می رود تا فردا که دوباره پیدایش می شود.

گاهی از تایپ بی وقفه ی ویژگی های عاشق و معشوق و رند و فقیه و محتسب  و تأویل و تحلیل  آنچه ادیبان در موردشان گفته بودندخسته می شدم و گریزی می زدم به نوشتنِ آنچه دلم می خواست.داستان کوتاه می نوشتم و توی یک پوشه به همین اسم ذخیره می کردم.

جمعه صبحی بود که بچه ها خواب بودند و من پشت مانیتور نشستم تا ... چیزی که مامان تعریف کرده بود توی سرم هروله راه انداخته بود. یک فایل باز کردم و بی توجه به ساختارشناسی شخصیت های غزلهای حافظ نوشتم. از زنی نوشتم که هر روز غروب توی صف نان می ایستد و نوبتش را مدام به زن پشت سری می دهد.با خودش واگویه می کند. لب می جنباند و کسی چیزی نمی فهمد. اما منی که می نوشتمش می فهمیدم. زن از تشت رویی کوچکی می گفت که مردش نیمه شبی تا صبح واداشته بودش که تکه تکه گوشت و استخوان را از کوچه پس کوچه های تاریک محله بگذراند و کنار رود گرگان چال کند. زن رفته بود و برگشته بود.رفته بود و برگشته بود تا ساحال  آب گرگان تمام گوشت و استخوانها را بلعیده بود. زن هر روز غروب توی صف نان می ایستاد و با خودش می گفت: خودم بردمش. خودم چالش کردم. خودم تکه هاش رو کنار هم چیدم. خودم بوسیدمش. خودم عروس شدنش رو مبارکی گفتم بهش.قصه را نوشتم. ده صفحه شد. برق رفت و من چیزی را سیو نکرده بودم. تمامش پریده بود. با خودم فکر کردم لابد باید می پرید که پرید. لابد نوشتنش از اول هم ناشدنی بوده.

قصه مامان اما گرچه شبیه قصه های تریلر و ترسناک بود اما واقعی بود. دخترک پانزده ساله به حکم پدر باید به عقد پسرعموی هفده ساله اش در می آمد. اما دلش را کس دیگری برده بود.روزی یا شبی  پول و طلا برمی دارد و با آن دلبر می زند به چاک جاده. به شهر اقوام پسر پناه می برد. عقد می کنند و چندماه بعد با بار شیشه ی دوماهه اش از طرف پدر پیغام می گیرد که(حالا که داری مادر می شی ، بخشیده شدی. بیا برای دستبوسی و آشتی). مادر پلو و چلو می پزد و خورش بار می گذارد تا عروس و داماد نو برسند. می رسندو می نشینند.چای می خورند. پدر دختر را صدا می زند توی اتاقی تا هدیه ی عروس شدنش را بدهد. برادر و پسرعموی دختر، داماد نو را می برند توی دل جنگل.تا می خورد می زنند و دست و پا بسته ولش می کنند تا یکی پیداش کند. دختر اما...

پدر در حیاط پشتی باروت می تپاند لای پایی که بی اذن پدر باز شده بود و بار گرفته بود و کبریت می کشد به زنانگی تازه شکفته ی دخترش. دختر آتش می گیرد و تا سینه های نورسته ی تازه جوانش کباب می شود. دختر از قبل بیهوش شده بود و فریادی ازش درنمی آمد. دل پدر که خوب خنک می شود مادر را صدا می زند که ( آبرومو به جا کردم. حالا دیگه کسی به ریش من نمی خنده.بردار ببرش دکتر). چندساعت بعد یک جسم جزغاله ی مچاله ازروی تخت بیمارستان  راهی گورستان می شود و کسی از کسی نپرسید که کی بود، چی شد، چرا شد. چون در این سرزمین پدر حق دارد ناموسش را اعاده کند.

قصه ی دختر تالشی را که شنیدم یاد آن قصه ای افتادم که نوشتم و نماند. یاد قصه ای افتادم که واقعی بود و کسی پیگیرش نشد. یاد تعصب های قومی و جهالت های فرهنگی افتادم که هنوز که هنوز است دنباله دارد. بعید می دانم تا هزاره ی بعدی هم از شر چنین جنایتهایی خلاصی داشته باشیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی چهارشنبه 7 خرداد 1399 ساعت 04:22

می دونستم , شک نداشتم شما نوشته ای درباره این فاجعه دارید ولی نمی دونستم قراره موقع خوندن بسوزم . خدا . چکار کردین شما امشب .اومدم تو بلاگ خودم یه حرفی بزنم که دیدم اینقدر داغم هیچی نگم سنگین تره . شما که آتیش به پا کردین . ببخشید ناراحتتون کردم ولی این ناراحتی مشترکه فقط هم ما می فهمیم . مردان غیور مملکت که تو فضای مجازی همه رو از خجالت در آوردن از بس به این پدر نمی گم , آقا هم زیاده , به ایشون ای ولله و آفرین گفتن . نمی دونم . بازم معذرت می خوام .

نمیدونم چی بگم.
فقط یاد ترس و وحشت اون سالها افتادم که بعد از تعریف مامان از هم محلی شون تا مدتها همراهم بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.