پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تولد

از بین ما دخترها، دوتامون متولد فروردینه. من چهارم، اون یکی هفتم. توی تمام سالهای تاهل کمتر از انگشتهای یک دست، روز تولدم گنبد بودم. هفته ی اول رو می موندیم خونه خودمون تا دیدوبازدیدهای اینجا انجام بشه و هفته ی دوم می رفتیم گنبد که سیزده به در اونجا باشیم.( ناخودآگاه از فعل گذشته استفاده کردم. ناخودآگاهم به قدرت می دونه که دیگه این برنامه ها تموم شده ).

خانواده م سه بار برام کیک تولد گرفتن. هرسه هم همون هفته ی دوم. آخریش پارسال بود که نصفه شب رسیدیم خونه مامان وفرزانه ساعت سه نیمه شب با کیک و فشفشه پیداش شد و همه بهم کادوهای دل انگیز دادن. قبلترش آخرین سالی بود که بابا بود. سودی با یه کیک خوشگل اومد و کنار بابا و مامان ( که بعد از شیمی درمانی جلسات برقش رو می رفت و خیلی نحیف بود و تارهای نازک تازه تازه داشت روی سرش در می اومد) و همسر و بچه ها وسودی و همسرش کلی عکس گرفتیم.قبل ترش اما...

ما پنج تاییم. قبلا شش تا بودیم. سال هفتاد و یک یکی مون رفت.برادرم علیرضا. ما پنج تا همیشه پنج تا نیستیم. گاهی چهارتاییم. گاهی سه تا.دوتامون خونه و زندگیش یه شهر دیگه ست و اصلا گنبد نیست. گاهی یکی کار داره.گاهی یکی قهر و دلخوره. خلاصه که کمتر شده توی خیابون و بیرون پنج تامون با هم باشیم. توی خونه ی بابا اما اغلب همه با هم بودیم.

اون روز رفته بودیم پارک شهرداری. بچه ها رو ردیم بیرون. روی تاب و سرسره ی مارپیچ از بچه های فسقلی مون و روی نیمکت از خودمون عکس گرفتیم و بستنی خوردیم و گفتیم و قهقهه زدیم و برگشتیم پیش مامان.

بوی کیک پیچیده بود توی خونه.مامان کیک به دست اومد جلوی در روبروی ما.گفت( براتون کیک تولد پختم.تولدتون مبارک فروردینیا).دو تا شمع هم روی کیک بود. یک37 که مال من بود یک 34 که برای خواهرم گذاشته بود. خواهرم همون اول با اعتراض گفت من30 سالمه نه 32 . مامان گفت(آخه فقط همین شمعها توی خونه بود. شمع صفر نداشتم. حالا چه فرقی می کنه. بالاخره 32 ساله هم میشی که. بذار به حساب دوسال دیگه ت!خواهرم فورا  شمع 2 رو خرد کرد و یک مربع ازش باقی گذاشت که بشه30. نشتیم روی مبل گنده و فرت فرت عکس گرفتیم. مامان بغلمون کرد.ما بوسیدیمش.همین عکسها بود که گفته بودم دنبالش می گردم و نیست.

چرا عکسها رو  قلع و قمع کردم و به این روز درآوردم؟ خب مجبور نبودم بذارم؟ چرا مجبور بودم. دلم برای آغوش مامانم تنگ شده.دلم برای تبریک گفتنش تنگ شده. دلم برای کیک خونگیش تنگ شده. دلم انگار هزار ساله که مامان نداره.

توضیح:

عکسای  خانوادگی اینجا نیست. خب نیست دیگه!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.