باید پارچه ی مشکی را تحویل خیاط می دادیم. خانم خیاط نیم ساعت زمان خواسته بود. زود رسیدیم و در پارک روبرو، روی نیمکتی نشستیم. گرگ و میش غروب به تاریکی رسید.
حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. چشمم به نم نشست. صدایم لرزید. حرف زد. حرف زد. حرف زد.
بال چادرش را پیچید دور تنش .سرد شده بود. گفت:
-بریم؟ فکر کنم الان دیگه اومده.
سبک تر بودم. بهتر بودم. چشم هام باز تر بود شاید.
- خدات در همه حال از بلا نگه دارد!